زندگی یعنی محبّت عشق عشق!
من نگاهِ عشق را خواهم کشید
این قدر آهسته از پیشم مرو
بی تو آخر من کجا خواهم رسید
خنده ها گلخنده ها دستِ امید
درنـگـاهِ دخـتـرانِ یـاسـمـن
شاپرکها پیچشِ باد وسکوت
عشق یعنی زندگی تومالِ من!
آری آری ای گلِ نیلوفرم
کودکِ خوش صحبتِ شیرین زبان
من به امّیدِ محبّت زنده ام
نازنین اما تویی دامن کشان
آن زمان که کوچه باغِ خاطرات
پیشِ چشمانِ تو جاری می شوند
مثلِ لبخند وسخنهایِ توباز
عکس های یادگاری می شوند
می نشینم شاید ازحرفِ دلَت
واژه ای باشد که یاری گرشود
کوچه باغِ شعرِ پُراحساسِ من
شبنمِ شعرِ دَری پَرپَر شود
من سپیده با طلوعِ آرزو
با قنوتِ صبح می خوانم بیا!
صبح کاذب می رود دلشاد دار
زندگی یعنی من و دستِ دعا
****************
آن شنیدستی که درعهد عُمَر
بود چنگی مطربی با کرّوفر؟
بلبل ازآواز او بیخود شدی
یک طرب زآواز خوبش صدشدی
مجلس ومجمع دَمَش آراستی
وزنوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد دربدن
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیده ی صدساله را
انبیا را در درون هم نغمه هاست
طالبان را زان حیاتِ بی بهاست
گر بگویم شمّه ای زان نغمه ها
جانها سر برزنند از دخمه ها
مطربی کز وی جهان شد پُرطرب
رُسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پرّان شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار وپیر شد
باز جانش ازعجزپشّه گیرشد
پشت او خَم گشت همچون پشت خُم
ابروان برچشم همچون پالدُم
گشت آوازلطیف جان فزاش
زشت ونزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زُهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد؟
یا کدامین سقف کان مفرش نشد؟
چون که مطرب پیرتر گشت وضعیف
شد زبی کسبی رهین یک رَغیف
گفت: عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیده ام هفتادسال
باز نگرفتی زمن روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توام
چنگ بهر تو زنم آنِ توام
چنگ رابرداشت وشد الله جو
سوی گورستان یثرب آه گو
گفت: خواهم ازحق ابریشم بها
کو به نیکویی پذیرد قلبها
چون که زد بسیار وگریان سرنهاد
چنگ بالین کرد وبرگوری فتاد
خواب بُردَش مرغ جان ازحبس رست
چنگ وچنگی را رها کردوبجَست
گشت آزاد ازتن ورنج جهان
درجهان ساده وصحرای جان
آن زمان حق برعُمَرخوابی گماشت
تا که خویش ازخواب نتوانست داشت
درعجب افتاد کاین معهود نیست
این زغیب افتاد بی مقصود نیست
سرنهاد وخواب بردش خواب دید
کآمدش ازحق ندا جانش شنید
آن ندایی کاصل هربانگ ونواست
خود ندا آن است واین باقی صداست
هردمی ازوی همی آید اَلَست
جوهر واعراض می گردند هست
بانگ آمد مَرعُمَر را کای عُمَر
بنده ی مارا زحاجت باز خر
بنده ای داریم خاص ومحترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عُمَر بَرجِه زبیت المال عام
هفتصد دینار درکف نِه تمام
پیش او بَر کای تومارا اختیار
این قَدَر بِستان کنون معذوردار
........
پس عُمَر زان هیبت آواز جَست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عُمَر بنهاد رو
دربغل هَمیان دوان درجست و جو
گِرد گورستان دوانه شد بسی
غیرآن پیر او ندید آن جا کسی
گفت این نبوَد دگر باره دوید
مانده گشت وغیرآن پیر اوندید
گفت:حق فرمود مارا بنده ای است
صافی وشایسته وفرخنده ای است
پیر چنگی کی بوَدخاص خدا
حبّذا ای سرّ پنهان حبّذا!
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیرپیر نیست
گفت:درظلمت دل روشن بسی است
آمد وبا صد ادب آنجا نشست
برعُمَر عطسه فتاد وپیر جَست
مرعُمَر را دید و ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد ولرزیدن گرفت
گفت:درباطن خدایا از توداد
محتسب برپیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندررخ آن پیر کرد
دید اوراشرمسار وروی زرد
پس عُمَر گفتش مترس ازمن مَرَم
کِت بشارتها زحق آورده ام
چند یزدان مِدحَتِ خوی توکرد
تا عُمَر را عاشقِ روی توکرد
پیش من بنشین ومهجوری مساز
تا به گوشَت گویم از اقبال راز
حق سلامَت می کند می پرسدَت
چونی ازرنج وغمان بی حدَت؟
نَک قراضه ی چندابریشم بها
خرج کن این را وباز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این راشنید
دست می خایید وبرخود می طپید
بانگ می زد:کای خدای بی نظیر!
بس که ازشرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست وز حد رفت درد
چنگ را زد برزمین وخُرد کرد
گفت:ای بوده حجابم از اِله
ای مرا تو راهزن ازشاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای زتو رویم سیه پیش کمال
ای خدای باعطای با وفا
رحم کن برعُمرِرفته درجفا
داد حق عُمری که هرروزی ازآن
کس نداند قیمت آن درجهان
خرج کردم عُمرِخود را دَم به دَم
در دمیدم جمله را درزیر وبم
آه کز یاد ره وپرده ی عراق
رفت از یادم دَم تلخِ فراق
وای کزآواز این بیست وچهار
کاروان بگذشت وبیگه شد نهار
ای خدا فریاد زین فریاد خواه
داد خواهم نه زکَس زین دادخواه
پس عُمَر گفتش که این زاریّ تو
هست هم آثار هشیاریّ تو
راه فانی گشته راهی دیگر است
زانکه هشیاری گناهی دیگراست
ای خبرهات ازخبردِه بی خبر
توبه ی تو ازگناه تو بِتَر
ای تو ازحال گذشته توبه جو
کی کنی توبه ازاین توبه؟بگو
چونکه فاروق آینه ی اسرارشد
جان پیر ازاندرون بیدار شد
همچو جان بی گریه وبی خنده شد
جانش رفت وجان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد اززمین وآسمان
جست وجویی ازورای جست وجو
من نمی دانم تو می دانی بگو....
*****************
خَش اُمه یَک چَشِی اُاَما بکا
(خوش آمدی نظری به سوی مابیفکن)
اُزرهِ خدا چَش اُزصفا بکا
(با صفای دل بنگر)
اِماهام که اُتگُتام چاد ما خَشام
(خودت تعریفم رامی کردی)
با خدا هام تعریف بی ریا بکا
(ایمان دارم بدون تملّق گفتی)
اُز کلاسِ دینی اُکارام تَگات
(از باایمان بودنم می گفتی)
چَش اُلویِ خارام بدا دُعابکا
(روی گشاده دعابخوان)
پُس چِه بُو حرفِیات تاپَس گِرِتِه
(پشیمان شدی)
ما مِهام چَش آسمون بَرا بکا
(تغییری نکرده ام )
هنوز اُم اُزدُمِ یَک دلِ خَشام
(دل شادنیافته ام)
دَستُت مادِه نظرِ خدا بکا
(خدایی هم داریم اگرحرف می زنی)
ما اَگام دستَه گُلِش صَدرنگِش
(من تعریفت رامی کنم)
تا بِگا خار اَمُنام حَیا بکا
(توذکرخیرم رابگو)
یَک رازی اَرَسِه کِه تِیِ گِلِم
(عاقبت می رویم)
دنیا اَچِه فکرِ راز جزا بکا
(به عاقبت فکرکن)
ماکه اُزدستِ تا دل شاد نِهام
(راضی نیستم)
اُز حلال بودی رَهُت سِوا بکا
(فکر رضایت نباش)
رازی که دل تَشکَه یاد وامانِه
(روزغم من رافراموش نکن)
آسیاب بِه نوبَتِه چَش وا بکا
(کاردنیاازروی حساب است)
با اِ حال اُ روز تا دلُم سُتای
(دلم برایت سوخت)
چَش اَکنام بیچارَیش چَرا بکا
(هوایت رادارم!)
علفِ هَرزِ بیابون اَمانِش
(علف هرزه ای)
ما گُلام دِرِی مَیِش صفا بکا
(من گل توخاروخس ببین)
تا خدا اُمهَستِه کارَه ای نِهِش
(من خدای توانا را دارم)
فکرِ دردِ خات اَی بینوا بکا!
(راه حلی برای خودت بیاب)
امّیدُم هَستِه که چُن یَک گل زرد
(می خواهم پژمرده شوی)
وارَسِش اِکا هَی واویلا بکا
(ناله سردهی)
چوبِ خدا اَدانام که بی صدای
(چوب خداصداندارد)
دیر اُ زود اُشَستِه قصّه تا بکا
(بدی عاقبت نداردسخن کوتاه کن)
*****************
به نام مهربان مهرآفرین امروزیکشنبه است سیزدهم اردیبهشت دیروزروز
معلم راباجشن زیبا وباشکوهی برگزارکردیم وامروزهم درسالن دانشگاه
پیام نور(پروین اعتصامی)مراسم زیبا ودلنشین بزرگداشت مقام معلم و استاد
شهید مرتضی مطهری برگزارمی شود
الان ساعت شش ونیم صبح است ومن به کنارمانیتورآمده ام دیروز که به مدرسه
رفتم کلاس دومی ها واقعا"گل کاشتند وحسابی سنگ تموم گذاشتند تا روزمعلم
خاطره ای شیرین باشد بیشترکلاسها ازکلاس اول تقلید کرده بودند وروی
بال پنکه ی سقفی گلبرگهای گل سرخ وگل محمدی چیده بودندودبیران ومعلمان
راگلباران کردند!
سفره ی زیبایی درداخل سالن مدرسه انداختند وانواع واقسام غذاها ازکیک وبرنج
وماکارونی وکوفته وشامی وسالاد ودوغ ونوشابه وکتلت وسیب زمینی سرخ کرده
وخلاصه حسابی به روزمعلم رسیدند تمام ساعت اول مشغول بودند
درکنارسفره هم دبیران آمدندونشستند وبه شعرومقاله وسروددسته جمعی خواندن
بچه ها گوش کردند والحق والانصاف خوب ازپس کارهابرآمدند
برای هرکدام ازدبیران هم یک شاخه گل سفارش داده بودند که هدیه گرفتندومن
باخوشحالی وروی خندان اولین گل رابه دبیرریاضی ومدیریت مدرسه ودبیر
قرآن وانگلیسی وحرفه وفن وتاریخ جغرافی که دخترکوچولوی نازوشیرین زبانش
راهم آورده بود هدیه دادم وآخرین شاخه گل راخودم برداشتم وبه دانش آموزان که
داشتند دست می زدند گفتم:حالا من!بچه ها یک پارچه دست زدند ومن به کنارشان
رفتم وباشادمانی من هم دست زدم
جمعمان جمع بودوشعرحافظ راکم داشت:
حضورخلوت انس است ودوستان جمعند
وان یکاد بخوانید ودر فراز کنید
خدایا دلمان را به نورقرآن واهل بیت روشن ونورانی بگردان
وصفا وصداقت دلها را به یاری وحبل متین خودت دستاویزشیطان ملعون قرارمده
یارب بنده ایم وبنده را گناه بسیاراست درلحظه هایمان عطریاسین جاری فرما
یارب العالمین ازبین گلبوته های شاداب زندگی گلهایی نیکووصالح ونورچشم
اجتماع وخانواده وشهر ودنیا وآخرت برانگیز
یارب درزندگی توفیق عمل صالح ودرآخرت توفیق برداشت عنایت فرما
********************
مراچشمیست خون افشان زدست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید ازآن چشم وازآن ابرو
غلام چشم آن ترکم که درخواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است ومشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید زطاق آسمان ابرو
رقیبان غافل وما راازآن چشم وجبین هردم
هزاران گونه پیغام است وحاجب درمیان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که برطرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید باچنین حُسنی
که این رااین چنین چشم است وآن راآن چنان ابرو
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف ومی ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ درهواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
*****************
خطّ عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه ایست لیک به درنیست راه ازاو
ابروی دوست گوشه ی محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینه ایست جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامه ی من شد سیاه ازاو
سلطان غم هرآن چه تواند بگو بکن
من برده ام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله ی صبحگاه از او
آبی به روزنامه ی اعمال ما فشان
باشد توان ستُرد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشّاق ساز کرد
خالی مباد عرصه ی این بزمگاه ازاو
آیا دراین خیال که دارد گدای شهر
روزی بوَد که یاد کند پادشاه از او
***************
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده ی خوشگوارکو
هرگل نو زگلرخی یادهمی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده ی اعتبارکو
مجلس بزم عیش را غالیه ی مرادنیست
ای دم صبح خوش نفس نافه ی زلف یارکو
حُسن فروشی گلم نیست تحمّل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحر گهی اگر لاف زعارض توزد
خصم زبان درازشدخنجرآبدارکو
گفت:مگر زلعل من بوسه نداری آرزو
مُردم ازاین هوس ولی قدرت واختیار کو
حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
**************