سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

به نام خداوندخوبی ومهر

اولش سلام که نام قشنگ خداست تقدیم به دوستان مهربون پارسی بلاگ

حدودا"سال82بودکه می رفتیم دانشگاه وکناراونم یه سری دوستای خوب قرآنی داشتم که منو کشوندند طرف کلاس حفظ

ماهم ازخداخواسته رفتیم کنارشون وخلاصه اولین سال کلاس با حفظ جزء30تموم شدوسال دوم بودیم که سوره ی مبارکه ی ملک جزء29واسه حفظ تعیین شد تبارک الذی بیده الملک وهو علی کل شیء قدیر

 

چه ذوقی داشت بامعنی خوندن سوره وصفحه اولش که 15آیه بود حفظ کردم که یکی ازدوستان باشادی گفت:

ـ می دونی هرکی سوره ی کریمه ی ملک بلدباشه دیگه عذاب قبرنداره خیلی خوب می شه اون دنیا دیگه راحتی

 

ازماکه این حرف رو شنیدیم یه دعاروی لب ودل نشست که الهی خوابم بیاد که راسته!!

خلاصه جاتون سبز بین خواب و بیداری بودم که خوب یادم هست بایدمی رفتم دانشگاه که انگاری دوتاسیاهپوش ازراه رسیدند اونم با چشمایی که مثل کاسه ی چراغ برق می زد و من دلم ازترس می ریخت پایین

گفتند:بیا!

گفتم:دانشگاه دارم!!

گفتند:حالا بیابه اون هم می رسی

رفتیم و رفتیم که یه ترسی ازنو ریخت تودلم اگه من مرده باشم چی؟!

چندتا لااله الاالله و صلوات محمدی دلم رو آروم کرد و خلاصه رسیدیم به یه جایی شبیه قبرستون تاریک الصلاة!

 

انگاری یه نفرمنوهل دادداخل گودال ومن افتادم روی یه تخته ی بزرگ که بین من و ته گودال بود که بعد از کلی فکرکردن فهمیدن این تخته همون سوره ی مبارکه ی ملک بوده که من نیت کرده بودم به خوابم بیاد!

 

اون پایین تر شعله های آتیش بود که بالا و پایین می رفت و عجیب این که حالا که جام خوب بود می پرسیدم:

ـ حالا این آتیش می سوزونه یا نه؟!

انگار یه دستی ازتو آسمون اومد و منو از اون گودال کشید بیرون!!

آبی ترین آسمونی که تو تموم عمرم دیده بودم اون لحظه دیدم و...

 

حالا صبح شده بود ومن داشتم یکریز گریه می کردم تکیه کلامم هم این بود:

ـ من می میرم حلالم کنین!!

 

بابایی اومد بالای سرم و کلی دلداریم داد ودعاخوند

مامانم گریه کرد و من هیچی حالیم نبود

کله ی سحر مجبورشون کردم بریم منزل جناب شیخ و وقتی آب زمزم آوردند و دعا خوندند که انشاءالله خیره!!خوابم هم کم کم یادم اومد و خلاصه حالم بهترشد!

 

الان گاهی وقتا که یاد اون چشمای درخشان بزرگ سیاهپوش می افتم می ترسم

 

خدابه همه ی مسلمونا کمک کنه عذاب قبرنداشته باشند

الهی آمین!

 

نترسیدین که؟!ببخشیندوست داشتنمؤدبگل تقدیم شما


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

به نام خدا

یه داستان جالب از کبوتر(یاکریم)شنیدم که بدنیست واستون تعریف کنم:

 

حضرت نوح(ع)وقتی موندن کشتی روی آبها طولانی شد و ازطرفی انواع موجودات وحشی و اهلی سوار کشتی شده بودندوغذای کافی هم براشون نبود تصمیم گرفت پرندگان رو برای پیداکردن خشکی بفرستند

 

کبوترباچند پرنده به سمت های مختلفی پروازکردندوکبوترزودتربرگشت و باخودش یه شاخه زیتون هم آورده بود

 

کشتی کمی بعدبرروی کوه(جودی)لنگرگرفت

 

حضرت نوح(ع)دلشاد شدند وبرای کبوتردعاکردند اون هم چه دعای خوبی که خداکنه همیشه همدم و همنشین انسانهای خوب و خداترس باشی

 

خوش به حال کبوترای حرم

 

وخوش به حال کبوتر که مشمول دعای پیغمبری شدهرکی دلش تنگ شده یه صلوات بفرسته

 

دوست داشتنگل تقدیم شما


ارسال شده در توسط زیباجنیدی