سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

آن شنیدستی که درعهد عُمَر

بود چنگی مطربی با کرّوفر؟

بلبل ازآواز او بیخود شدی

یک طرب زآواز خوبش صدشدی

مجلس ومجمع دَمَش آراستی

وزنوای او قیامت خاستی

همچو اسرافیل کآوازش به فن

مردگان را جان درآرد دربدن

سازد اسرافیل روزی ناله را

جان دهد پوسیده ی صدساله را

انبیا را در درون هم نغمه هاست

طالبان را زان حیاتِ بی بهاست

گر بگویم شمّه ای زان نغمه ها

جانها سر برزنند از دخمه ها

مطربی کز وی جهان شد پُرطرب

رُسته زآوازش خیالات عجب

از نوایش مرغ دل پرّان شدی

وز صدایش هوش جان حیران شدی

چون برآمد روزگار وپیر شد

باز جانش ازعجزپشّه گیرشد

پشت او خَم گشت همچون پشت خُم

ابروان برچشم همچون پالدُم

گشت آوازلطیف جان فزاش

زشت ونزد کس نیرزیدی به لاش

آن نوای رشک زُهره آمده

همچو آواز خر پیری شده

خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد؟

یا کدامین سقف کان مفرش نشد؟

چون که مطرب پیرتر گشت وضعیف

شد زبی کسبی رهین یک رَغیف

گفت: عمر و مهلتم دادی بسی

لطفها کردی خدایا با خسی

معصیت ورزیده ام هفتادسال

باز نگرفتی زمن روزی نوال

نیست کسب امروز مهمان توام

چنگ بهر تو زنم آنِ توام

چنگ رابرداشت وشد الله جو

سوی گورستان یثرب آه گو

گفت: خواهم ازحق ابریشم بها

کو به نیکویی پذیرد قلبها

چون که زد بسیار وگریان سرنهاد

چنگ بالین کرد وبرگوری فتاد

خواب بُردَش مرغ جان ازحبس رست

چنگ وچنگی را رها کردوبجَست

گشت آزاد ازتن ورنج جهان

درجهان ساده وصحرای جان

آن زمان حق برعُمَرخوابی گماشت

تا که خویش ازخواب نتوانست داشت

درعجب افتاد کاین معهود نیست

این زغیب افتاد بی مقصود نیست

سرنهاد وخواب بردش خواب دید

کآمدش ازحق ندا جانش شنید

آن ندایی کاصل هربانگ ونواست

خود ندا آن است واین باقی صداست

هردمی ازوی همی آید اَلَست

جوهر واعراض می گردند هست

بانگ آمد مَرعُمَر را کای عُمَر

بنده ی مارا زحاجت باز خر

بنده ای داریم خاص ومحترم

سوی گورستان تو رنجه کن قدم

ای عُمَر بَرجِه زبیت المال عام

هفتصد دینار درکف نِه تمام

پیش او بَر کای تومارا اختیار

این قَدَر بِستان کنون معذوردار

........

پس عُمَر زان هیبت آواز جَست

تا میان را بهر این خدمت ببست

سوی گورستان عُمَر بنهاد رو

دربغل هَمیان دوان درجست و جو

گِرد گورستان دوانه شد بسی

غیرآن پیر او ندید آن جا کسی

گفت این نبوَد دگر باره دوید

مانده گشت وغیرآن پیر اوندید

گفت:حق فرمود مارا بنده ای است

صافی وشایسته وفرخنده ای است

پیر چنگی کی بوَدخاص خدا

حبّذا ای سرّ پنهان حبّذا!

بار دیگر گرد گورستان بگشت

همچو آن شیر شکاری گرد دشت

چون یقین گشتش که غیرپیر نیست

گفت:درظلمت دل روشن بسی است

آمد وبا صد ادب آنجا نشست

برعُمَر عطسه فتاد وپیر جَست

مرعُمَر را دید و ماند اندر شگفت

عزم رفتن کرد ولرزیدن گرفت

گفت:درباطن خدایا از توداد

محتسب برپیرکی چنگی فتاد

چون نظر اندررخ آن پیر کرد

دید اوراشرمسار وروی زرد

پس عُمَر گفتش مترس ازمن مَرَم

کِت بشارتها زحق آورده ام

چند یزدان مِدحَتِ خوی توکرد

تا عُمَر را عاشقِ روی توکرد

پیش من بنشین ومهجوری مساز

تا به گوشَت گویم از اقبال راز

حق سلامَت می کند می پرسدَت

چونی ازرنج وغمان بی حدَت؟

نَک قراضه ی چندابریشم بها

خرج کن این را وباز اینجا بیا

پیر لرزان گشت چون این راشنید

دست می خایید وبرخود می طپید

بانگ می زد:کای خدای بی نظیر!

بس که ازشرم آب شد بیچاره پیر

چون بسی بگریست وز حد رفت درد

چنگ را زد برزمین وخُرد کرد

گفت:ای بوده حجابم از اِله

ای مرا تو راهزن ازشاهراه

ای بخورده خون من هفتاد سال

ای زتو رویم سیه پیش کمال

ای خدای باعطای با وفا

رحم کن برعُمرِرفته درجفا

داد حق عُمری که هرروزی ازآن

کس نداند قیمت آن درجهان

خرج کردم عُمرِخود را دَم به دَم

در دمیدم جمله را درزیر وبم

آه کز یاد ره وپرده ی عراق

رفت از یادم دَم تلخِ فراق

وای کزآواز این بیست وچهار

کاروان بگذشت وبیگه شد نهار

ای خدا فریاد زین فریاد خواه

داد خواهم نه زکَس زین دادخواه

پس عُمَر گفتش که این زاریّ تو

هست هم آثار هشیاریّ تو

راه فانی گشته راهی دیگر است

زانکه هشیاری گناهی دیگراست

ای خبرهات ازخبردِه بی خبر

توبه ی تو ازگناه تو بِتَر

ای تو ازحال گذشته توبه جو

کی کنی توبه ازاین توبه؟بگو

چونکه فاروق آینه ی اسرارشد

جان پیر ازاندرون بیدار شد

همچو جان بی گریه وبی خنده شد

جانش رفت وجان دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان

که برون شد اززمین وآسمان

جست وجویی ازورای جست وجو

من نمی دانم تو می دانی بگو....

*****************


ارسال شده در توسط زیباجنیدی