می گفت :
در کنار چشمه درختی است
که میوه اش
داغ شقایق را
در گلبرگها دارد
و غم نگاهش را
به شبنم می کشاند
می گفت :
در کنار چشمه در ختی است
که سحر گاه می خواهد
برایش طلوع را
هدیه ی آسمانی کند
حتّی در غروب !
می گفت :
سیب را
برای خاطر اشکهای بیگناه
کاشته اند
می گفت
و من گذشتم!
«می گفت:من می دانم اولین کسی که در این آتش نابود می شود خود اوست اما باور نکرد»
گریه سر کن از غم این همه نامردمی ها
ناله سر کن مرغ شب
از ماتم دلبستگی ها !
او همان مغرور و سر مست است
کنون از یاد رفته آتش سوزنده ای قلبش
ولی خاکسترش بر باد رفته !
سر به سر شادابی و عشق و محبت
آری آری این چنین می نویسند :
آخرین برگ از داستان صداقت !
گریه کن ای سرا پا شادی و شور
از غم آن بیوفایی که نگاهش
عاقبت بر خاک تیره زد دلش را
از غم آن سنگدل کز خنجر او
آسمان هم می نوشت :
ای رعد فریا د !
ناله سر کن بیوفایان را بگریان
ناله سر کن هرچه بیگانه فراخوان
آشنایی آشنایی
غربت و غم
آه شبها ی جدایی !
لحظه های ماتمی سنگین تر از کوه !
گرد و خاکی که سرشک از دل رباید
نه ز دیده !
وای بر این مردمان
فریاد فریاد !
وای بر این آتش غم در دل مردم فکن ها !
وای از این ناله های مستجاب
در نیمه شب ها !
ناله سر کن مرغ شب خیلی غمینم
گریه سر کن
دامن غمها بگیرم
ناله سر کن
در دل شبها اسیرم
حرفهایم را تو باور کن
خدای من
اگر باور نداری
چون غرور عشق در بالین عاشق
می شوم افسرده
تا پایان بگیرم
باورم کن
باورم کن !
***
آه بعضی ها چه هستند ؟ !
بنده اند بد بنده ای
آه بعضی ها نمی دانند
زندگی یعنی که مردن زندگی است
سر خوش و سرمست از غم های عالم غافلند
من چه می دانم خدا خود عالم است
شاید این بندگان پاک اویند
و مرا
پیش ایشان
دست عجز باید گرفت
شاید یک زمان اهل بهشت باشند
وما چون گدا
بر سر راه
وای من !
ای خدا بارانی !
این درختان
بر که
این زمین تشنه
همه روز
همه شب
دست به دامان دعا
می خوانند :
ای خدا بارانی !
شاپرکها غمگین
غنچه ها پژمرده
خنده ها دلمرده !
آه باران باران ای خدا بارانی
ما همه بنده ی تو
تو خداوند کریم
لطف تو شامل ما می شود ؟ !
آه پس کی ؟ !
ای خدا بارانی !
« مغروری که با نگاهش مرا گفت : کمترینی ! و من با نگاه گفتم : از تو کمتر نیستم !»
در نگاه می شود یک عالم از اسرار خواند
در نگاه می شود آرام شد
لبخند زد
حتی به غفلت گریه کرد !
در نگاه می شود تا اوج خوبی بال زد
می شود رنگین کمان عشق را
بر فراز گنبد گردون کشید !
رو به روی عاطفه هر گل پژمرده را
آبی زد و
مفتون کشید
با نگاه می شود با حرفها همراز شد
می شود در یک نگاه خاطراتی سبز را تجدید کرد می شود شمع تنها را
به جمعی برد که
رنگ نور و روشنایی
فکر خاموشی نمیداند که چیست ؟ !
آسمان را می شود ابری کشید
لحظه ها را هم برای خنده های کودکی
رنگ شادی زد
پر از یاری
امید
در نگاه می توان قایقی تنها کشید
موج زد
دریا رسید
با نگاه زندگانی ممکن است
مرگ هم در چشم پنهان می شود ،
چشم هم در مرگ
آری رازها
سر بسته ماند ....
***