جوانترازدخترش شد؛
صاعقه ی آسمانی پیرزنی راجوان کرد؛
آثارپیری راازچهره واندامش زدود؛
واورامبدل به دختری زیبا وجذاب کرد؛
جوانتروشاداب ترازدخترش؛
ماریا لویزا مندیس،(63ساله)بارعدوبرق آسمانی مهیبی برخوردکردکه اوراازپیرزنی رنج کشیده ازالتهاب مفاصل وعوارض میانسالی به دختری شاداب وآماده برای ازدواج مبدل ساخت!
دکتراندیوس فیجا که بعدازصاعقه زدگی ماریاراموردمعاینه دقیق وتخصصی پزشکی قرارداده است می گوید:
«تمام فرضیات ودانسته های پزشکی به این مهم ختم می شودکه ماریا باید یکی ازمردگان باشد!امابرعکس جوان شده است!!
وشخصا"نمی توانم تفسیروعقیده ای برای این اتفاق بیاورم جزاین که ازنظرمن معجزه وخرق عادتی است که به وقوع پیوسته است...»
درزمان اصابت صاعقه ماریا ودخترش فیرونیکا کروز(41ساله)
درخانه بودند؛فیرونیکا زمان حادثه درکنارمادرش بوده است،اززبان وی می شنویم:
«مثل این که همه ی دنیا می باریدباران تمامی نداشت؛ناگهان آن رعدوبرق وحشتناک رخ داد؛بزرگ وفاجعه آفرین؛به گونه ای شدید بود که ازروی صندلی که برروی آن نشسته بودم به زمین افتادم وفنجان چای که درحال نوشیدن بودم به گوشه ای پرتاب شد....
صدای فریادمادرم راشنیدم هراسان به طرف پنجره دویدم ومادرم رادیدم که ازداخل خانه به خیابان پرتاب شده بود(رعدوبرق مادرم راباخودبه بیرون ازخانه کشانیده ورها ساخته بود)
درمیان گودالهای آب باران دروسط خیابان افتاده بود متوجه دود وغباری شدم که ازلباسهایش به اطراف برمی خاست ودرمیان گل ولای ودودو وغبارپراکنده می گشت....»
وهنگامی که فیرونیکا به مادرش درخارج ازخانه رسیدمادرمی توانست بدون کمک گرفتن ازدخترش بلندشده و راه برود وبه خانه برگردد!
فیرونیکامی گوید:
«اززنده ماندنش هیجان زده بودم وبامشاهده ی گل ولای صورتش بادستانم به جستجوی وضعیت اوپرداختم؛
ووقتی توانستم به چهره اش بنگرم نتوانستم جلوی خودم رابگیرم وازته دل فریادکشیدم!زیرادیدم صورتش مانند بچه هاست انگار یک بچه دربرابر من است جوانتروزیباتر ازمن!»
وعلامت دیگری که درباره ی ماریا نمایان تراست رویش موهای سیاه سرش به جای سفیداست!وجوانترشدن اعضای بدنش قابل مشاهده وتایید پزشکی است.
دکترفیجا ودیگرمتخصصان علم طب معتقدند:
«جسم ماریا بیشترین شباهت فیزیکی رابه دختری20ساله داردزیراوی صاحب 6فرزند شده است واکنون اثرات ناشی ازحمل وولادت دروی ناپدید گشته است!!
ومورد شگفت انگیزدیگربیماری التهاب عضلات واستخوان دردناشی ازمیانسالی که 15سال ماریا رارنج می داد غیب شده است!!
اکنون موهای سرش سیاه گشته وخودوی متمایل به ازدواج است!»
وماریا می گوید:
«احساس می کنم که رعدوبرق هدیه ای برای من است زیرامطمئن بودم مراخواهد کشت اما زندگی تازه ای به من بخشید
امروز سه شنبه 23/7/1387سپیده دم صدای گنجشک ها وهوای نیمه سرد پاییزی مرابه دیاردیگری می کشاند؛سال 1382اولین سال ورود به دانشگاه اولین ترانه ی دلنشین محبت ودوست داشتن واولین کلام که معلمی سوختن است وساختن این سوختن برتومبارک باد!!
چه روزهایی بود روزهای درس ومدرسه وچه قدرزودچون بادبهاری لحظه ها گذشتند وجزخاطره ها باقی نماندند...
کسانی که قلب ضعیف دارند ازخواندن این مطالب بگذرند؛نترسید مجلس آرایی نمی کنم اما مطلبی که درذهن من است آن قدرمهیب وبه همان اندازه ترسناک است که تاکنون جرات آن رانداشته ام که بنویسم؛اکنون چند سال گذشته ومن توانایی نوشتن دوباره رادارم؛
کلاس تفسیرقرآن می رفتیم دوستان یکدل وهمزبان چهره های صمیمی ودوست داشتنی؛نوبت به کلاس حفظ رسید به جزء29رسیده بودیم که سرآغازآن سوره ی مُلْک(تبارک الذی بیده الملک...)باچه شوروشوقی به حفظ پرداختیم ساعات خوشبختی مابود هرکلام چشمه ای بود دردلهای مشتاق بعضی ازدوستان تمامی جزءراتابستان حفظ می کردند وپاییز تحویل می دادند وما به راستی به سرچشمه ای رسیده بودیم که سیراب نمی شدیم؛تفسیر شروع شد این سوره ی مبارک ودلنشین برای نجات ازعذاب قبروشفاعت بندگان می باشد معانی وعبارات راشنیدیم ومکتوب کردیم چند روزبعد امتحان برگزارمی شد؛
راستی اگربرای نجات ازعذاب قبرمفید است چرا من مطمئن نباشم که یکی ازآنها هستم؟!
سجده گاهی بهترازبه قبله نشستن ودعاکردن نبود؛عجیب دعامی کردم به خواب ببینم این سوره ی زیبا که بامعنی وتفسیر درگوشه ی قلبم جاگرفته به خوابم بیاید!
فرداباید به دانشگاه می رفتم؛ناگاه درعالم رویا یابیداری دوفرشته ی سیاه پوش به کنارمن آمدند؛انگارهمه جاتاریک بود اما هوش وحواسم سرجایش بود وتوانستم چند لااله الاالله بگویم ؛
گفتند:بامابیا!هراسان وتاحدودی متعجب ومقداری شاد که هنوزمی توانم حرف بزنم!جواب دادم:دانشگاه دارم!گفتند:بامابیا!انگارپله هایی بازشد وما به راه افتادیم!!چه بی اراده می رفتم... یک لحظه دلم برای مادرم تنگ شد وخواستم برگردم اما نشد!!
به صورت دوسیاهپوش باتمامی قدرتی که درخود نگاه داشتم ؛ سعی کردم تمرکز کنم اما همه جا انگاردرسیاهی پوشیده بود یک لحظه قامت سیاهپوش هاوصورت آنها درنظرم حک شدوخداکندبتوانم بنویسم....
نورافکن هایی که درتاریکی مثل هاله ای به اطراف پراکنده می شدند وعمودی که دردست داشتند انگاربه مقصد رسیده بودیم نگاهم به ظلمت کده ی اطراف بود که بیشتربه ویرانه وقبرستانی می مانست ومن به درون گودال(قبر)افتادم....
شعله های آتش ازدریچه ی چشمانم می گذشت ومن هراسان فکرمی کردم که آیااین شعله ها گرماهم دارند؟!می سوزانند؟!
به خودم که آمدم برروی تخته ای افتاده بودم که محکم وپابرجا مراازافتادن حفظ می کرد؛تپش قلبم صدبرابرشد ونگاهم به آسمان آبی افتاد انگارصبح شده بود دستی ازآسمان به پایین آمد ویک نفربه من گفت:توآن جاچه می کنی؟!بیابیرون!
ومراباقدرتی عجیب ازگودال بیرون کشید...
دردنیای بیداری وخواب دست وپامی زدم؛مادرم کنارم نشسته بود وگریه می کرد؛پدرم آمد ودعاخواند امامن گریه ام تمامی نداشت؛احساس می کردم به زودی زود خواهم مرد!احساس می کردم بارتمامی گناهان دنیا بردوش من است احساس می کردم ازهمه جاوهمه کس باید حلال بودی بطلبم دلم مثل سیروسرکه می جوشید؛ساعت5صبح بود به خانه ی شیخ رفتیم وچه کسی باورمی کند من دربیداری خانه ی کعبه رادیدم که طواف می کردند ومن دراتاق نشسته بودم زمان ومکان به هم ریخته بود؛
آب زمزم را که بادستان شیخ گرفتم ونوشیدم خوابی که دیده بودم یادم آمد ومن توانستم به تشریح رویای صادقه بپردازم....
این ماجراراباورمی کنید یانه؟!
زندگانی وحیات مولانا درهاله ای ازسکوت ومفاهیم والای عرفانی پوشیده گشته ونیازبه قلم شیوای نویسندگان والامقامی همچون استادزرین کوب به خوبی احساس می شود؛مولانا خودنیزازاین آشنایی عرفانی بدین گونه دم می زند:
{زاهــدبودم ترانــه گــویــم کردی
سرفتنه ی بزم وباده جویم کردی
سجــاده نشیــن بــاوقــارم دیــدی
بازیچــه ی کودکان کــویم کردی}
به نخستین روزآشنایی شیخ ومولانا می پردازیم؛مردم بامیل وعلاقه ی فراوان درجلومسجد جامع تجمع کرده اند تا آفتاب جمال امام جمعه را مشاهده کنند؛کوچک وبزرگ خردوکلان همه به دورهم جمع شده اند قونیه دیگرجزجمال دلارای شیخ خورشید ی نجسته ونمی یابد؛مرکب شیخ نمایان می شود افساراسب رابه سمت مسجدجمعه تابانده ونزدیک است که همه چون ذره های نوردرمقدمش محوشوند؛ناگاه ژولیده ای چشم وموی آشفته هراسان وپریشان حال افسارراگرفته ومی کشد؛
مردم خواهان دیدارشیخ به جلومی شتابند تا دیوانه راکه به هیچ سروسامانی شبیه نیست دورگردانند؛اما شیخ مانع می شود مگرنه این که پناهگاه ملت وسرزمینی اوست وقلب مهربانش؛پس چرا این آشفته موی هراسان رادورکنند؛بامهربانی درخواست می کند ازنمازکه برگشتند به سوالی که داردپاسخ خواهد داد؛اما غریبه مانع می شود که شیخ به مسجدبرود ناچار شیخ منتظرمی ماند تا سوالش رابپرسد وپاسخ بگیرد؛وچه سوال شگفت انگیزی نه مساله ی دینی است ونه اشکال برمسلمانی ؛سوال غریبه فراترازدرک زمینی است؛
{ای شیخ نمازوعبادت برای ثواب است برای رسیدن به حضرت دوست چه کرده ای؟!}
شیخ نگران ازاین پرسش عظیم؛وبیگانه که اکنون هیبتی قابل تقدیردردل مردمان قونیه وشیخ افکنده؛ منتظراست پاسخ بگیرد وشیخ نگاهش به اوست ودلش چون سیروسرکه می جوشد که چه بگوید؛برای خودخداچه کرده است!!مجالس درس ومکاتب لبریزازمرید ؛هزاران مشتاق به یادگیری کلام حق مشغولند ؛کاری نکرده!!چون انتظاربه طول می انجامد شیخ به ناچارامامت نمازرابه فرزندش واگذارنموده وخود به همراهی وهمقدمی ناشناس ازاسب به زیرآمده و3روز و3شب که درنظرمردم قونیه یک قرن می آید به سخن گفتن وتبادل نظرمی پردازند؛
مردم به تنگ آمده وصدابه غوغابرمی خیزد؛
{ساحری آمدوشیخ ماازراه به درکرد!!}
گروهی جمع شده وشیخ راتهدید می کنند ومی رنجانند تا امامشان رابرگردانند!و،عده ای کمربه قتل شمس تبریزی درویش یک لاقبا می بندند؛تاجایی که ازقونیه متواری شده ودیگرکسی اورانمی یابد؛
مولوی بسیاروعده ی مژدگانی می دهد برای یابنده ی دوستی که چشمانش به جمالش روشن شده اما دریغ وصددریغ که آفتاب جمال دوست برای همیشه ناپیدامی گردد؛
مولوی ازبازارمسگران می گذرد؛صدای چکش مسگران وتق وتق آهنگران به گوش وی دلنوازآمده فی الفوردربازار بنای چرخیدن ورقص معروف صوفیان رامی نماید ودوستی بایکی ازهمین اهالی بازاررابرمی گزیند که به نام «صلاح الدین زرکوب قونیوی»معروف است؛
مطربان ونی نوازان راکه جماعتی تکفیرمی کردند می نوازد واکرام می کند و18بیت آغازین نی نامه را به نشانه ی دوری ازبهشت وزادگاه حقیقی وغم فراق شمس می نگارد که برای اهل علم وصوفیان بسیار باارزش ومهم است؛
اگربرگه ها دریاشوند قطره ای ازاین دریا ننوشیده ایم لذا کلام رابه پایان می برم اما ناگفته نماند:دیوان شمس تبریزی درکنارغزلیات حافظ وگلستان سعدی4رکن اصلی ادبیات وملیت ماراتشکیل می دهند؛
روحش شاد.
سلام مثل همیشه بازمن وتو باهم نشستیم؛برگه ی سپید کاغذ؛بازمن وتو همرازوهمصحبت قدیمی باهم کنارهم برای هم حرف می زنیم؛
امروز یکشنبه 21مهرماه1387ساعت3:20
یکی ازعزیزان وخوبان شهرم به نزد خدارفته امروز مناره های مسجد جامع برایش اشک دلتنگی می ریزند مگرنه این که هروقت مومن ازدنیامی رود قسمت هایی اززمین که بررویشان عبادت کرده است برایش طلب خیرومغفرت می کنند؛
امروز دلم برای نمازهای جماعت بیش ترازهمیشه تنگ شده ؛چون می دانم غربت نماز جمعه این هفته را هیچ کس نمی تواند پرکند؛
امروز دلم برای قدمهایی که به سمت مسجد برمی داشتم دلتنگ ترازهمیشه است چون دیداری ندارد وآن صدای آشنا اذان نمی گوید؛
امروز دلم برای ذکروتسبیحات اربعه ی بعدازنماز بیشتر می تپد چون می داند مونس همیشگی اش درخاک خوابیده است؛
امروز دلم برای سلام ونمازودعای باران بیشترازهمیشه تنگ شده است چون می داند نمازجمعه هم غریب مانده است؛
امروز دلم برای سلام ودعا واحوال پرسی دوستانم بیشترتنگ شده است چون می داند عمق نگاهشان آلاله ای غریب درحال روییدن وداغدارشدن است؛
امروزدلم برای غربت گلدسته های مسجد جمعه بیقراری می کند چون موذن ازمیان مسجد پرکشیده است وسپید جامه ای دیگرمسئولیت اقامه واذان راخواهد کشید؛
امروز...امروز...
یارب دلم رابه امواج دلنشین ملکوتی ات می سپارم که فرموده ای:
{انا لله وانا الیه راجعون}
آسمان هم به حال من گریه می کند؛
کاش همه می دانستند توکه بودی؟!
کاش ازهمان روزی می گفتم که دردوران حکومت رضاخانی به تهران رفته بودی وپرسیده بودند اسکورت توکجاست؟ مملکت ناامن است وجواب داده بودی:خدا
کاش ازهمان لحظه می نوشتم که دختران درمسجد سروصدا می کردند وقلب مهربانت یک لحظه ازحرکت ایستاد وما بعد فهمیدیم به خاطر این که ما به خودمان بیاییم فشارقلب راتحمل کرده ای
کاش ازسادگی وصفاوصمیمیت وچهره ی بازوروشنت می گفتم که حتی من که یک همشهری ساده بودم نیزازبرکت هدیه ی دستانت بی نصیب نماندم
کاش لحظه ای که هدیه رابه من می دادی ثبت وضبط می شد که امروز من این قدر دلتنگ نبودم
اشک درگوشه ی چشمانم اجازه نمی دهد بیشتربنویسم
قلم بغض را نمی پسندد چون غرورمردانه اش اجازه ی گریستن نمی دهد اما من درتنهایی ام بسیارگریسته ام واکنون قلم نیز غم مرادرک خواهد کرد
اکنون تنهایی من باقلم تقسیم شده وبرایش فاتحه ای می خوانم وآرام می گیرم برایش گلی می برم با این که می دانم مزارپرنورش را با گلهای اهدایی ازهمه جا آراسته اند؛
با این که می دانم فرشتگانی که شاهد نمازشب وی بوده اند تنهایش نمی گذارند بااین که می دانم حساب وکتاب بنده ای که 40نفر برایش نمازبخوانند وبه پاکی ودرستی اش شهادت دهند آسان تر است باوجود این که می دانم خدا هیچ عمل صالحی را بی نصیب نمی گذارد؛
ولی دلم می خواهد برایش بگویم دعای خیرش دیگر نصیب ما نمی شود دیگر آن همه چشم انتظاری برای نعمت ها ی بیکران الله رانمی کشم دیگر به انتظار نخواهم نشست چون می دانم مصیبت مرگ عالم بسیار شدید است می دانم هرگاه بزرگواری ازدنیا برود خدا به مردم آن ناحیه مثل همیشه نظرلطف ورحمت ندارد؛
آخرماگناهکاران مگر چه داریم چگونه خداوند به ما بنگرد تازمانی که درخرید وفروش هم رعایت انصاف نمی کنیم ؛
وحلال وحرام راحساب رسی نمی کنیم...
قلم بیشتر ازاین طاقت نوشتن ندارم...
خرمشهر بودیم کاروان راهیان نور؛آسمان آبی بود،
سبزه ها درکنار شبنم ها می درخشیدند.
چادری درکنارجاده مراقب زائران دیارنور؛
وانگاریک لحظه خاطرات جنگ زنده شد...
لب تشنه هایی که مظلومانه جان سپردند...
آزادگانی که پر پروازگشودند وازسردنیا گذشتند...
رازورمزهایی که با انا الحق پیوند خوردند...
موزه ی جنگ خرمشهر...شناسنامه ها وپول توجیبی ها...
عکس ها وخنده ها...
بغض هایی که دراین سرزمین ارواح سبز پوش،
بیصدا آوای دلنشین آزادی خرمشهر را؛
زمزمه می کردند:
{مــمــد نبــــودی بــبــیــــنــی......}
واکنون رسالتی بردوش قلم است،
(ن والقلم ومایسطرون)
درکجابایدنمـازعشق رابرپاکنم؟!
درکجاباید صفای عشق راشیداکنم؟!
درکجاباید ندای غرق فریاد تورا
ای منادای(به سوی جبهه ها)آواکنم
درکجا آرامش آبی منوّرمی شود
آخرین لبخند فهمیده کجامعنا کنم؟!
لحظه های آشنای پرکشیدن تا فلک
ای ملائک؛آسمان؛اسرارها افشا کنم
چشمه ای پرجوش دارد سرزمین نینوا
ای قلم با خون هفتاد ودوتن امضاکنم
گامتان پاینده واهدافتان سرسبز باد
همتی آزادمردان یک غزل اغوا کنم!
****************