سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

سلام مثل همیشه بازمن وتو باهم نشستیم؛برگه ی سپید کاغذ؛بازمن وتو همرازوهمصحبت قدیمی باهم کنارهم برای هم حرف می زنیم؛

امروز یکشنبه 21مهرماه1387ساعت3:20

 یکی ازعزیزان وخوبان شهرم به نزد خدارفته امروز مناره های مسجد جامع برایش اشک دلتنگی می ریزند مگرنه این که هروقت مومن ازدنیامی رود قسمت هایی اززمین که بررویشان عبادت کرده است برایش طلب خیرومغفرت می کنند؛

امروز دلم برای نمازهای جماعت بیش ترازهمیشه تنگ شده ؛چون می دانم غربت نماز جمعه این هفته را هیچ کس نمی تواند پرکند؛

امروز دلم برای قدمهایی که به سمت مسجد برمی داشتم دلتنگ ترازهمیشه است چون دیداری ندارد وآن صدای آشنا اذان نمی گوید؛

امروز دلم برای ذکروتسبیحات اربعه ی بعدازنماز بیشتر می تپد چون می داند مونس همیشگی اش درخاک خوابیده است؛

امروز دلم برای سلام ونمازودعای باران بیشترازهمیشه تنگ شده است چون می داند نمازجمعه هم غریب مانده است؛

امروز دلم برای سلام ودعا واحوال پرسی دوستانم بیشترتنگ شده است چون می داند عمق نگاهشان آلاله ای غریب درحال روییدن وداغدارشدن است؛

امروزدلم برای غربت گلدسته های مسجد جمعه بیقراری می کند چون موذن ازمیان مسجد پرکشیده است وسپید جامه ای دیگرمسئولیت اقامه واذان راخواهد کشید؛

 امروز...امروز...

یارب دلم رابه امواج دلنشین ملکوتی ات می سپارم که فرموده ای:

{انا لله وانا الیه راجعون}

آسمان هم به حال من گریه می کند؛

کاش همه می دانستند توکه بودی؟!

کاش ازهمان روزی می گفتم که دردوران حکومت رضاخانی به تهران رفته بودی وپرسیده بودند اسکورت توکجاست؟ مملکت ناامن است وجواب داده بودی:خدا

کاش ازهمان لحظه می نوشتم که دختران درمسجد سروصدا می کردند وقلب مهربانت یک لحظه ازحرکت ایستاد وما بعد فهمیدیم به خاطر این که ما به خودمان بیاییم فشارقلب راتحمل کرده ای

کاش ازسادگی وصفاوصمیمیت وچهره ی بازوروشنت می گفتم که حتی من که یک همشهری ساده بودم نیزازبرکت هدیه ی دستانت بی نصیب نماندم

کاش لحظه ای که هدیه رابه من می دادی ثبت وضبط می شد که امروز من این قدر دلتنگ نبودم

اشک درگوشه ی چشمانم اجازه نمی دهد بیشتربنویسم

قلم بغض را نمی پسندد چون غرورمردانه اش اجازه ی گریستن نمی دهد اما من درتنهایی ام بسیارگریسته ام واکنون قلم نیز غم مرادرک خواهد کرد

اکنون تنهایی من باقلم تقسیم شده وبرایش فاتحه ای می خوانم وآرام می گیرم برایش گلی می برم با این که می دانم مزارپرنورش را با گلهای اهدایی ازهمه جا آراسته اند؛

با این که می دانم فرشتگانی که شاهد نمازشب وی بوده اند تنهایش نمی گذارند بااین که می دانم حساب وکتاب بنده ای که 40نفر برایش نمازبخوانند وبه پاکی ودرستی اش شهادت دهند آسان تر است باوجود این که می دانم خدا هیچ عمل صالحی را بی نصیب نمی گذارد؛

 ولی دلم می خواهد برایش بگویم دعای خیرش دیگر نصیب ما نمی شود دیگر آن همه چشم انتظاری برای نعمت ها ی بیکران الله رانمی کشم  دیگر به انتظار نخواهم نشست چون می دانم مصیبت مرگ عالم بسیار شدید است می دانم هرگاه بزرگواری ازدنیا برود خدا به مردم آن ناحیه مثل همیشه نظرلطف ورحمت ندارد؛

 آخرماگناهکاران مگر چه داریم چگونه خداوند به ما بنگرد تازمانی که درخرید وفروش هم رعایت انصاف نمی کنیم ؛

وحلال وحرام راحساب رسی نمی کنیم...

قلم بیشتر ازاین طاقت نوشتن ندارم...


ارسال شده در توسط زیباجنیدی