سلام گل من
امروز زندگی برایم ترانه ی وصل می خواند
صدایش طنین آبشاراست ودعایش خوشبختی !
چقدردلم می خواهدباتواین شادمانی را قسمت کنم بهاریعنی :خوشدلی گل من!
عا شقانه بخند بهانه ام که شادی تو آرزوی من است!
برایت حافظ کل قرآن بودن راآرزو می کنم
برایت دلی سرشار ازنورایمان آرزو می کنم
برایت باخدابودن راآرزو می کنم
مهربانم!بهترین مونس وهمدم خداست
بهترین یاورخداست
همیشه خداوند مارایاری گراست
وهمیشه مافراموش کاریم ! خدا چقدرتورابخشیده است
وتوچقدرزودبه دام گناه افتاده ای...
یاسین بخوان....
یک شب شکسته عهد کردم تاانتقامم رابگیرم!
پنهان شوم چون سایه درشب قاتل شوم یاخودبمیرم!
باخنجرچشمان اندوه آهی کشیدم ازدل وجان
برچهره پوشاندم نقابی ازدیده ام می ریخت مرجان
تنها وسرگشته پریشان دست قلم باخودگرفتم
خنجرکشیدم ازنگاهش ازبغض شدکینه سرشتم!
ناگاه فریادی شنیدم دریافتم کشتم من اورا!
دیدم به روی خاک جسمی رفتم نظربستم من اورا!
درآخرین لحظه نشستم تاچهره ی مقتول بینم
ترسی مرادربرگرفت آی!افتاده برروی زمینم!!
مقتول وقاتل نیست جزمن خنجربه روی که کشیدم؟؟!!!
این صحنه ی مرموزودلگیربیداربودم؟!خواب دیدم؟!
آری منم من کشته ی خویش مغروروسرمست ازوجودم!
تنها وجودم روح یک روح دل خسته ام ازتاروپودم!
زنجیربردستم ببندید من قاتل احساس خویشم!
فصل بهارانم چه معناست پاییزتنها وپریشم!
فریاد می دارم ازاین دل این دل دل دیوانه تنهاست!
شادی نمی داند نه شاد است اما چوشمع جمع شیداست!
لبخند برکنج لب اوست برخال لبها مهربان است!
مانده به کنج دفترعشق عمری گرفتارهمان است!
ترسیده ام ازحس رفتن خنجرنهان کردن بیاموز!
جان من وجان محبت دل مهربان کردن بیاموز!
جمع کردن ما ل وشماره کردن که بد ا نی چقدر زیاد ترشده است مرابه یاد سوره تکاثرمی اندازد می خواهی سنگ قبرها رابشماری یا حالت بد می شود!
سودیا هما ن مس شیطان زر یا همان سنگهایی که انسانها به وسیله آنها داغ می شوند
عشق یا همان چشمانی که در هرم گناه می سوزند!
زندگی جز لهوولعب چیزی نیست
برخیزکه زیرخاک می باید خفت!
خدایا زندگانی دنیا بدجور مردمان رابه خود مشغول کرده خدایا مردم آن قدردرگیرزندگی خودشان شده اند که پروازپرندگان رافراموش کرده اند خدایا به دلشان بینداز گاهی به آسمان نگاه کنند ثروت ثروت غرورچشمها رنگ گناه می زند پاکی دلها چقدرمظلومانه نگاه می کند چقدرازنورایمان فاصله گرفته ایم خدایا عشق باهوس یکی شده
هرگاه چشمان هرزه ای صیغه ی عشق می خواند
می گویند دل ودلبر
هنوزمعنای شرم وحیای لیلی
وهجران مجنون
دردلها جای نیفتاده است هنوز نمی دانند
عشق اگر پاک نباشد سرای شیطان است
هنوزنمی دانند
عشق یعنی سجده ی عاشق!
محبت جاودان ماند.....محبت بیکران ماند .....محبت رسم می داند...... محبت عاشق یاس است ......محبت چشمه ای جوشان نه تصویری زنقاشی است !!!!!!
محبت دوری وخواهش نه درچشم هوس ران هزاران جغدویرانه است!!!
محبت بلبل شیداست عزیزمن!نه آن آهووش افسون به چشمانش!محبت کنج مطبخ هاست فروغ می گفت...دلش پرمی کشیددرنغمه ی لالایی مادر به بالین گل سرخش وترس ازدیوشب ازبردن کودک ....
دلش پرمی کشیدتاجانب کارون ودست ودامنی درآب وچشمی مست از بودن ....محبت قصه ی شمس است وشیخ ومسجدجامع ....محبت شیخ می سازد .....ودرس درراه می ماند !
درداستانی عرفانی خواندم :درویشی دستان دعایش رابالا آورد ورزق وروزی طلبیدهواسردبود دستش رادربغل گرفت ومنتظرایستادخداوند فرشته ای رافرستاد که:نصیب آن دست که به سمت مابالاگرفتی دادیم و دست دیگررارهاکردیم .....
خدایاوقتی باران می بارد حال وهوای بسیارخوبی دارم دلم می خواهدبه سویت پربکشم وغم وغصه ی این دنیای پست وبی ارزش رافراموش کنم به همه بگویم دستی که برای زیرخاک ماندنش گریه می کنی هنوززنده است اگردوستی اش راقدربدانی........