آخرین چراغ شب نیزسوخت من ماندم ودشت تاریکی
من ماندم وحیرانی
من ماندم وسرگردانی
شمع بربالینم نیفروزیدکه هم صحبتی همچون اشک دارم
بغض تنهایم راآشفته مسازید
به سراغ من اگرمی آیید
چینی نازک تنهایی ام رانشکنید
خنده هایتان رابرایم نیاورید
ارواح سپیدپوش امشب عزای یک طایفه نیست
زنانی که می آیندوفاتحه می خوانندومی روند
داغ دردل ندارند
چشمانشان ترحم زاست
من ازترحم بیزارم
کاش قدمهایشان را....!
آرام خفته است
آرام ترازنسیم زیباترازگلبرگ تنهاترازمن!
بغض های شکفته درغروب
غروب کردنش راباورندارند....
چشم هایت سراب خواهددیداگرسفره ی دلم رابخواهی بشنوی!
حقیقت درکوچه باغ های پرگلبرگ نیست
حقیقت دردوست داشتن نیست
حقیقت درآه غریبانه است
مظلومانه جان سپردن است
بی صداپرکشیدن است
تاآن جاکه قطره آبی درنزع بربالینش نباشد
تاآن جاکه ازکاستی های نبودنش
غربت حضورش احساس شود
دل خون شود
کمرخمیده شود
آه بشکفد.....
ای غریب برای غربت تنهایی ات حرف زدم
آسوده بخواب،آسوده بخواب....
منزل مبارکت!