سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

امروز سه شنبه 23/7/1387سپیده دم صدای گنجشک ها وهوای نیمه سرد پاییزی مرابه دیاردیگری می کشاند؛سال 1382اولین سال ورود به دانشگاه اولین ترانه ی دلنشین محبت ودوست داشتن واولین کلام که معلمی سوختن است وساختن این سوختن برتومبارک باد!!

چه روزهایی بود روزهای درس ومدرسه وچه قدرزودچون بادبهاری لحظه ها گذشتند وجزخاطره ها باقی نماندند...

کسانی که قلب ضعیف دارند ازخواندن این مطالب بگذرند؛نترسید مجلس آرایی نمی کنم اما مطلبی که درذهن من است آن قدرمهیب وبه همان اندازه ترسناک است که تاکنون جرات آن رانداشته ام که بنویسم؛اکنون چند سال گذشته ومن توانایی نوشتن دوباره رادارم؛

کلاس تفسیرقرآن می رفتیم دوستان یکدل وهمزبان چهره های صمیمی ودوست داشتنی؛نوبت به کلاس حفظ رسید به جزء29رسیده بودیم که سرآغازآن سوره ی مُلْک(تبارک الذی بیده الملک...)باچه شوروشوقی به حفظ پرداختیم ساعات خوشبختی مابود هرکلام چشمه ای بود دردلهای مشتاق بعضی ازدوستان تمامی جزءراتابستان حفظ می کردند وپاییز تحویل می دادند وما به راستی به سرچشمه ای رسیده بودیم که سیراب نمی شدیم؛تفسیر شروع شد این سوره ی مبارک ودلنشین برای نجات ازعذاب قبروشفاعت بندگان می باشد معانی وعبارات راشنیدیم ومکتوب کردیم چند روزبعد امتحان برگزارمی شد؛

راستی اگربرای نجات ازعذاب قبرمفید است چرا من مطمئن نباشم که یکی ازآنها هستم؟!

سجده گاهی بهترازبه قبله نشستن ودعاکردن نبود؛عجیب دعامی کردم به خواب ببینم این سوره ی زیبا که بامعنی وتفسیر درگوشه ی قلبم جاگرفته به خوابم بیاید!

فرداباید به دانشگاه می رفتم؛ناگاه درعالم رویا یابیداری دوفرشته ی سیاه پوش به کنارمن آمدند؛انگارهمه جاتاریک بود اما هوش وحواسم سرجایش بود وتوانستم چند لااله الاالله بگویم ؛

گفتند:بامابیا!هراسان وتاحدودی متعجب ومقداری شاد که هنوزمی توانم حرف بزنم!جواب دادم:دانشگاه دارم!گفتند:بامابیا!انگارپله هایی بازشد وما به راه افتادیم!!چه بی اراده می رفتم... یک لحظه دلم برای مادرم تنگ شد وخواستم برگردم اما نشد!!

به صورت دوسیاهپوش باتمامی قدرتی که درخود نگاه داشتم ؛ سعی کردم تمرکز کنم اما همه جا انگاردرسیاهی پوشیده بود یک لحظه قامت سیاهپوش هاوصورت آنها درنظرم حک شدوخداکندبتوانم بنویسم....

نورافکن هایی که درتاریکی مثل هاله ای به اطراف پراکنده می شدند وعمودی که دردست داشتند انگاربه مقصد رسیده بودیم نگاهم به ظلمت کده ی اطراف بود که بیشتربه ویرانه وقبرستانی می مانست ومن به درون گودال(قبر)افتادم....

شعله های آتش ازدریچه ی چشمانم می گذشت ومن هراسان فکرمی کردم که آیااین شعله ها گرماهم دارند؟!می سوزانند؟!

به خودم که آمدم برروی تخته ای افتاده بودم که محکم وپابرجا مراازافتادن حفظ می کرد؛تپش قلبم صدبرابرشد ونگاهم به آسمان آبی افتاد انگارصبح شده بود دستی ازآسمان به پایین آمد ویک نفربه من گفت:توآن جاچه می کنی؟!بیابیرون!

ومراباقدرتی عجیب ازگودال بیرون کشید...

دردنیای بیداری وخواب دست وپامی زدم؛مادرم کنارم نشسته بود وگریه می کرد؛پدرم آمد ودعاخواند امامن گریه ام تمامی نداشت؛احساس می کردم به زودی زود خواهم مرد!احساس می کردم بارتمامی گناهان دنیا بردوش من است احساس می کردم ازهمه جاوهمه کس باید حلال بودی بطلبم دلم مثل سیروسرکه می جوشید؛ساعت5صبح بود به خانه ی شیخ رفتیم وچه کسی باورمی کند من دربیداری خانه ی کعبه رادیدم که طواف می کردند ومن دراتاق نشسته بودم زمان ومکان به هم ریخته بود؛

آب زمزم را که بادستان شیخ گرفتم ونوشیدم خوابی که دیده بودم یادم آمد ومن توانستم به تشریح رویای صادقه بپردازم....

این ماجراراباورمی کنید یانه؟!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی