زینب چادرنمازجشن تکلیفش راازروی بند برداشت.بادقت به سرکرد وهمراه مادربه طرف مسجدرفت.
مادرنگاهی به دستان کوچک زینب انداخت که محکم گوشه های چادر راچنگ می زد تا موهای سرش پیدا نباشد؛
انگاردنیا را به مادرداده بودند؛دیگرازخدا چه می خواست؟!
نمازهنوز شروع نشده بود معلم مدرسه برای زینب چند نمونه ازنمازهای مسجدراگفته بود؛
برای همین زینب دورکعت نمازخواندوبا آرامش به صف های زنانی که درحال دعاورازونیاز بودند نگاه کرد.
آن روزنمازجماعت راخواندند وبه خانه برگشتند؛زینب همچنان درفکربود؛
چرابعدازخواندن هرنماز که زنها تمام می کنند به هرطرف ازمسجد که خالی دیدند می روند ودوباره نماز می خوانند؛
این جابجایی برای چیست؟!
وقتی سکوت زینب طولانی شد مادرعلت راپرسید وزینب همه چیزرا گفت،مادربالبخند ازاین همه دقت زینب تشکرکرد وصورتش رابوسید وبه آرامی جوابش راداد:
{دخترعزیزم ما نمازمی خوانیم؛
وزمین درروز قیامت شهادت می دهد:
که بندگان خدا درکدام مکان عبادت کرده اند ؛
انگشتان دست و پا شهادت می دهند اعمال عبادی را انجام داده اند؛ ودوفرشته نیز ازجانب چپ وراست؛
اعمال خوب وبد مارا ثبت وضبط می کنند.
خداوند یک ذره راتنها نمی گذارد چه کارخوب وچه کاربد؛
وتو دخترعزیزم باعث سربلندی من هستی!}