سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

به نام خالق خوبیها

امروزچهارشنبه بود1/2/89اردیبهشت که از راه می رسه امتحانای شفاهی و مستمر هم شروع می شه واین کوچولوهای شیطون خوب بلدن چه جوری نمره بگیرن!

خانوم سوال سخته!خانوم فاطمه جوابشو گفت خانوم نمره شو کم نکنید!خانوم دوباره من امتحان می دم یکی هم همش داره گریه می کنه وخلاصه یه شیر تو شیری می شه که نگو و نپرس!

اما به هرحال امتحانا داره برگزار می شه یه اعصاب خردوخمیری هم از آدم می گیره که خدامی دونه!

سرراه که داشتم برمی گشتم مریم هم باهام اومد خوشحال بودم که تنها نیستم و راحت تر ماشین گیرم می آد بماند که اون قدر تو خودش بود که انگار نه انگار گل و گلاب خانوم کنارمه!

سرراه رفتم میوه فروشی و سیب ترش و سیب گلابی وخیارسبزوکاهو و...خریدم که بگم خانوم خونه فکر خرید هم بوده که مامان با یه نگاه به خرید بازم گفت این سیب ترش خورده نمی شه که نمکدون رو برداشتم و رفتم سروقت سیب ترشا!اولین لقمه یه سرفه ای گرفتم که اشک چشمام در اومد وچشمتون روزبدنبینه!

راستی قرار بود واسه فردا کیک خامه ای بخرم این تولد گرفتناهم واسه خودش عالمی داره اون دفعه که رفتم اتاق پرورشی و جعبه ی شیرینی میشکا روگذاشتم رومیزسروصدای آموزش دراومد که کادرمایی باید از اتاق پرورشی بشنویم که تولدته و خلاصه شیرینی بخوریم این دفعه تصمیم گرفتم دوتا جعبه شیرینی بخرم که این حرف و حدیثا دیگه تکرار نشه!جاتون سبز اولین جعبه رفت اتاق آموزش که دیدم خانوم معلم نازنین و مهربونم دید و یه نگاهی کرد و گفت:به به اتاق پرورشی می آی درددل می کنی و شیرینی اونجا می بری!!

جاتون سبز خلاصه امسال به خیر بگذره باید زیر چادرم قایم کنم یواشکی مثل گربه کوچولوی رو پشت بوم رد بشم شیرینی بزارم و در برم!منتظر تبریک گفتن هم نشم عجب کاری شده ها؟!

کاش تولد آبان می گرفتم چه شود؟!آخه شناسنامه که 6ماه بزرگتر گرفته بشه همین بلاها هم سرش می آددیگه چی کار کنم گرفتار شدم

یه هوای خوب بارونی هم چند روز قبل داشتیم که گل از گل زمین شکفت!

امروزهای زیبای بهاری هم که دارندزود زود دیروزهای عمر می شن که!

فرقی انگار به حال گذر عمرنداره که چی شده و کی خوبه کی بد

دیروزکه رفتیم کلاس قرآن یکی از بچه های کلاس یه خاطره خیلی زیبا وکمی ترسناک و دلهره آور تعریف کرد که واستون می گم:

می گفت زن همسایه شون از یه نفر کینه به دل داشته وحاضربه حلال کردنش نمی شده تا این که شب خواب می بینه یه نفر دستشو می گیره و می گه بیا یه چیزی نشونت بدم!

اونو می بره سروقت یه گودال که روش سنگ بوده و می گه بلندش کن اونم سنگا رو پس می زنه و می بینه نور قشنگ و زیبایی داره می آد بیرون!شادمی شه و می پرسه این نور مال کیه؟!

که جواب می شنوه مال همون فردی بوده که ازش ناراحت بوده و می خواسته سر به تنش نباشه و ازش حسابی کینه و دلخوری داشته!

وگودال دومی هم بهش می گه بکن زودسنگا رو برمی داره و می بینه که یه بوی تعفن بد وزشت وپلیدی داره می آد ودود داره می پرسه این مال کیه؟!

که جواب می شنوه:این مال تویه!

از ترس ووحشتی که ازدیدن خواب داشته صبر نمی کنه صبح کله ی سحر می ره دم در خونه ی اون آدم و در می زنه که جواب می شنوه:داره می میره و درحال سکراته!

داد می زنه فقط بهش بگین من حلالش کردم!

وخلاصه گریه اش می گیره و برمی گرده خونه این که عالم خواب هم واسه خودش یه حرف و حدیثایی داره که ما نمی فهمیم و خدا خودش اون دنیا به دادمون برسه و مهم اینه که کینه تو دلمون نباشه واسه همین الان همه برین سروقت هرکی ازش ناراحتین اگه حرف نمی زنین نزنین که به غرورتون برنخوره!یه جوری بهش خوبی کنید که فردای قیامت بیچاره ودربدر نشین که اون بره بهشت و شما دست بزنید رو دست تون وی ووی یوی کنید!!!

خب فعلا"خبری نیست همه جا امن و امان خدایارتون!

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی