به نام خدا
آوای ملکوتی اذان به گوش می رسد وتا دقایقی دیگرصدای پرندگان سحرخیز صحن خانه را پُر می کند.
شب کوله بار ستارگانش رابرداشته و به سرزمین دیگری می شتابد و ما هستیم و سپیده ی روزی دیگر ازعمر....
انسان است و برداشتن امانت خداوندی (عشق)بار امانتی که کوه و آسمان و زمین ازبرداشتن آن معذور شدند و انسان با عجول بودن و ناتوانی و نادانی اش پذیرایش شد وبه دوش کشید
انسان عاشق و معشوق را نگریست و شرمنده از معانی متعالی دیدار حق( راه) را برگزید تا به عین الیقین برسد
دستانش را به سمتی گشود که می دانست زلال بودن آب حیات مترنم می شود و صدایش را به همان نوای (نی نامه) ای سپرد که داغ وداع را زمزمه می کرد
وگام در صراط نهادو(توکل)کرد
اولین الحمد را با مشاهده ی آسمان آبی برزبان راند و با طنین دلکش پرنده ای سحرخیزسبحان الله را جاری کرد
واین گونه آدم خاکی حیات زمینی را شروع کرد مردمان برای کسب (زر) به جان هم افتاده بودند واو می دانست خوشبختی در قناعت است
مردمان برای(نان) کاسه ای خون در کف گرفته و نان خون آلوده را چنگ می زدند واومی دانست نان پاکیزه و(حلال)هم یافت می شود
مردمان راحت و آسوده(زبان)را به کارمی گرفتند و سوگند یاد می کردند واومی دانست کلامشان دروغ و خیانت و تهمت و آبروریزی مسلمان است و سرمایه ای اندک ارزش این همه زبان ریزی را ندارد....
مردمان(زور)می گفتند واسلحه می کشیدند وبه خاطرزمین و مال و ارثیه ی حقّ خودشان کوچک و بزرگ را به زمین می زدند واومی دانست خون نمی خوابد
شب تمام شده بود و صبح دمیده بود
انسان خاکی می دانست روز وداع باید پاسخگو باشد اما لباسش آن قدر خاکی و دلش آن قدر لبریز از کینه و عداوت و تلخی بود که فرشته ی عشق از کنارش گذشت واو را نشناخت تا به بهشت ببرد!
و در عوض شیطان با لبخند بلند بالا و لباس حکیم و دانشمندی به او نزدیک شد و با خود به منازل دنیایی برد
آتش هوی و (هوس) و آتش (شکم) پرستی و تجربه ی غذاهای جدید و دلچسب از هرآن چه در زمین قابل خوردن باشد!
و یاد داد که عاشقانه به (زمین) بچسبد که عمر کوتاه و زمانه برباد است و بهشتی بودنش را از یاد برد
و ناگاه انسان دریافت به نیمه ی عمر رسیده و به یاد آورد اولین سخن شنیده را در گوش(لااله الاالله) و شتابان برخاست
مسجد وکلیسا در مسیرش بودند
به ناقوس کلیسا نگاهی کرد و به یاد آورد پدر بزرگ را که تسبیح درکف از خانه ی خدا بیرون می آمد وبه یاد آورد که دستانش را محکم گرفته بود تا بداند مسیرخانه کجاست
مسجد را با زیور و زینت دنیایی پوشانده بودند واو محو در گلدسته های دلنشین و فرشهای دیبا و نرم و راحت وکتابهای زرین جلد و آسودگی های چشم و دل وزبان و روح نشست
نام الله را که برزبان جاری کرد اولین فرشته به سراغش آمد و او شرمنده از شناخته شدن برخاست و اولین باربه یاد آورد سجده از کدام دل است
و چون به خاک افتاد دروازه ی معانی گشوده شد واو به ملکوت خویش واقف شد
مردمان جمع شدند و اورا یافتند که در سجده مرغ روحش پر کشیده و درگذشته است
شتابان بساط عزا چیدند و سفره ای برای مهمانان فراهم آوردند و زود به خاک سپردند
شب اول قبر فرارسید
وعده ی دیدار را به خوبی درک می کرد وبه برکت سجده ای که ارزش مند تر از تمام واژه ها اشتیاق دیدار او را نشان می داد بخشیده شد درهایی از هرسوی قبر به بهشت اولین گشوده شد و روح شرمنده اش آرام گرفت!
اما امروز هم روز دیگری است
وتو هنوز به سجده نیفتاده ای؟!
******************