تو از هر در که باز آیی بدین خوبی وزیبایی
دری باشد که ازرحمت به روی خلق بگشایی
به زیورها بیارایند وقتی خوب رویان را
توسیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد
درآن معرض که چون یوسف جمال ازپرده بنمایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش درحدیث آید
مرا در رویت ازحیرت فروبسته است گویایی
تو بااین حسن نتوانی که روی ازخلق درپوشی
که همچون آفتاب ازجام و حور ازجامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا زمسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده ای برچشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه ازماء مَعین زادی!
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که ازمایی
دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است ازآن لب هرچه فرمایی
گمان ازتشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان وخواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن ازدکان حلوایی
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلّم نیست طوطی رادرایّامت شکر خایی
**********