باخودبمانم بهتراست
درجمع تنهامی شوم
چون شمع می سوزددلم
شعله فکن پامی شوم
تنهابمانم خوب نیست
هم صحبت گل می شوم
اماگلی بیخارنیست
همراز بلبل می شوم
باتوبمانم؟!خواستی
عطرچمن درنامه نیست
باشوق خواندم نامه را
دیدم غم میخانه نیست
خواهم بمانم زرتهی
ترسم برانی از درم
من عاشق گلخانه ام
نه عاشق مال ودرم
ای کاش برخوانی مرا
آخرنگاهت آشناست
اماغمی گویدمرا
دست توازدستم جداست
چون شهریارم بی نصیب
آخرگلم بفروختند
زین روبهان جویم جداست
سرمایه رااندوختند
قلبم شکسته بی صداست
خاموش!سهراب آمده
رستم کمرتابشکند
برعاطفه خواب آمده
جمع شما سرسبزباد
ای کاش یاری گرشوم
حرف ازوصال شمس نیست
من مولوی ازدر روم؟!
اما غمی گویدمرا
زیبا توراهم خواستند
آخرتوچشم عاشقی
بی توچه نردی باختند!
حافظ توراآوا دهد
سعدی غزل خوان آمده
بنگرشکوه مولوی
گوهربه دامان آمده
هم بوی جوی مولیان
هم شهریار وماه بین
هم وعده های گاه گاه
هم سرزدن ناگاه بین
سیمین شو وگوهرفشان
عاشق شو وچون شمع باش
قلب شکسته بازخوان
آری توشمع جمع باش
پرچین کنج خلوتم
ازبیوفایان دورباش
نورانا الحق دیده ای
باچشم دل منصورباش
یارب وصال دوستان
نی نامه راوصلی فکن
مابهرپیوند آمدیم
دیدار رافصلی فکن
کزشوردل یاری شود
خواهم زاصل وریشه اش
روشن شودهردیده ای
گلشن شود اندیشه اش
*********