«دوستی بامردم دانانکوست»
یکی بودیکی نبودغیرازخدای خوب ومهربون هیچ کس نبود.مرددانایی سواراسب شده بودوداشت ازشهری به شهردیگری مسافرت می کرد.وسط راه به چمنزاری خوش وباصفارسیدوچشمش به چنددرخت افتاد.تصمیم گرفت زیرسایه ی درختان کمی استراحت کندوخستگی راه ازتن به درکند مردداناسراسب رابه طرف درختان برگرداندوناگهان متوجه شدباغبان هم درآنجاست وخسته به درخت تکیه داده ومشغول استراحت است.بیلش را کناری نهاده وبادهان باز زیردرخت سیب خوابیده است.مردداناابتداازدیدن باغبان بادهان بازخنده اش گرفت اماجلوی خنده اش راگرفت وباخودش گفت بیچاره حق داردخسته است بهتراست بی سروصداازاسب پیاده شوم تا بیدارنشود.همان طورکه نگاهش به باغبان بودمتوجه شدعقربی ازبین شاخ وبرگهای درخت سیب به زمین افتادویکراست به داخل دهان باغبان خسته وخواب آلودرفت وباغبان نیزبی معطلی آن رابلعید!
مردداناکه متوجه شدباغبان دروضعیت خطرناکی است فریادزنان ازاسب پیاده شدوبه سمت اودوید.باغبان که هنوزخواب آلودبودازترس دزدان بیدارشدوبادیدن مرددانااولین ضربه ی شلاق رانوش جان کرد!هرچه خواهش کردوفریادزدنامسلمان چرامی زنی پاسخی نشنیدوبازهم به زدن اوادامه دادوناگهان نگاه مرددانابه چندسیب گندیده افتادکه درپایین درخت افتاده بودندوکرمهای کوچک ودرشت ازداخل آن سرک می کشیدند!
گفت بخورازاین هابخور!باغبان بیچاره گفت اگربخواهم سیب بخورم ازاین میوه های سالم می خورم که زحمتشان راکشیده ام چرابایدمیوه ی گندیده وبدبوبخورم!مردداناباچندضربه شلاق پاسخش رادادوباغبان تندروی زمین نشست ومشغول خوردن شدهرچه کردنتوانست فروبدهدبا ضربه های شلاق بعدی چندسیب رامجبورشدقورت دهدونزدیک بودحالش به هم بخوردامامردداناهنوزقانع نشده بود!همه ی سیب های گندیده رابه خوردش دادتاراضی شدوباغبان درفرصتی شروع به فرارازدست این مرد زورگوی مزاحم کردکه مردداناراه براوبست وگفت حالابایدبدوی دوراین درختهایی که کاشته ای بایدبدوی!باغبان باالتماس گفت تورابه خدادست ازسرم بردارمگرمن چه بدی درحق توکرده ام که بامن اینگونه رفتارمی کنی؟!حالم ازآن میوه های گندیده به هم می خوردمرددانااعتنایی به سخنان اونکردوشلاقش رابه کارگرفت! باغبان بینواهم ازترس شلاق خوردن بیشترشروع به دویدن دوردرختان باغ کردآن قدردویدکه به گوشه ای افتادوهمه ی آن میوه های گندیده رابالاآوردوباالتماس وگریه وترس به مرد زورگوخیره ماندامامردداناباچنان محبتی به اونگاه می کردکه کتک خوردن هارافراموش کردوتنهاصدای اوراشنیدبه آن میوه های گندیده نگاه کن آیادرآن چه بالاآورده ای عقرب نمی بینی؟!
باغبان نگاهی به عقرب زشت وبدترکیب کردوازترس به خودلرزید. مردداناماجرای خوابیدن اوبادهان بازوبلعیدن عقرب راتعریف کردوباغبان تمام دردشلاقهایی راکه خورده بودفراموش کردوازمردداناتشکرکرد.
آری دردوستی بامردم دانااگررنج وزحمت باشدنفع زیادتراست.
ضرب المثل مشابه:حرف حق تلخ است
****************