یک شب شکسته عهدکردم تاانتقامم رابگیرم
پنهان شوم چون سایه درشب قاتل شوم یاخودبمیرم
باخنجرچشمان اندوه آهی کشیدم ازدل وجان
برچهره پوشاندم نقابی ازدیده ام می ریخت مرجان
تنهاوسرگشته پریشان دست قلم باخودگرفتم
خنجرکشیدم ازنگاهش ازبغض شدکینه سرشتم
ناگاه فریادی شنیدم دریافتم کشتم من اورا
دیدم به روی خاک جسمی رفتم نظربستم من اورا
درآخرین لحظه نشستم تاچهره ی مقتول بینم
ترسی مرادربرگرفت آی!افتاده برروی زمینم
مقتول وقاتل نیست جزمن خنجربه روی که کشیدم
این صحنه ی مرموزودلگیربیداربودم خواب دیدم؟!
آری منم من کشته ی خویش!مغروروسرمست ازوجودم
تنهاوجودم روح یک روح!دل خسته ام ازتاروپودم
زنجیربردستم ببندیدمن قاتل احساس خویشم
فصل بهارانم چه معناست پاییزتنهاوپریشم
فریادمی دارم ازاین دل این دل دل دیوانه تنهاست
شادی نمی داندنه شاداست اماچوشمع جمع شیداست!
لبخندبرکنج لب اوست برخال لبهامهربان است
مانده به کنج دفترعشق عمری گرفتارهمان است
ترسیده ام ازحسَ رفتن خنجرنهان کردن بیاموز
جان من وجان محبَت دل مهربان کردن بیاموز!
*********************