« سکوت »
تنها درون خانه هستم
در یک غروب خسته دلگیر
خواهم بدانی دوست ای دوست
از زندگانی گشته ام سیر !
خواهم بدانی پاک هستم
چون دامن پر موج دریا
خواهم بدانی با تو هستم
با خوشه ی اشک ثریا
امشب هوای خانه خالی است
جای تو را خالی نمودم
جای تو خالی باز خالی!
بودم ولی بی تو نبودم
ای دوست چشمانم غمین است
خاکستر دنیاست احساس
هندوستان خواهم بمیرم
آتش بگیرد قلب این یاس
خواهم مزارم را بسازند
در هاله ای از روشنایی
خواهم گل سرخ بکارند
یعنی : همیشه پیش مایی !
دستان من دستان نور است
بر روی لب : ذکر أنا الحق !
هرگز نترسم از شبی سرد
که مرگ می کوبد به در : تَقْ !
هرگز ننالم از تب و درد
آخر خدایم دوست دارد
تب هدیه ای از دوست از دوست
گر مغز یا گر پوست دارد
یارب شبی تلخ است امشب
آتش به جان من نشسته
موج غریبی در دلم هست
کشتی مگر در دل شکسته
بارش به جز شیشه چه باشد
این تاجری که بی خیال است
دارد توکل : بیمه نامه
آشفته ای صاحب کمال است
خواهم سرشکم : دانه دانه
دنیا نمی خواهم به این چشم
بیگانه را بسیار دیده
با آشنایان بوده در خشم
خواهم دو پایم در سرایم
گردش نموده موج در موج
هرگز ندیده راحتی را
بعد از نشیبی بوده در اوج
خواهم صدایم خسته بی روح
در جمع همچون شمع سوزد !
در سینه اش داغ گلی هست
عمق نگاهش چون بدوزد !
خواهم غرورم خاک افتد
همچون کبوتر تیر خورده
قلبم بسوزد چون شهابی
آخر مرا از یاد برده
خواهم زنم فریاد فریاد
انسان ! سلام سمفونی عشق
یک روز بودی بنده ای شاد
اکنون چه کس ؟! دلخونی عشق
خواهم زنم فریاد : هستم !
اما سکوتم راز دارد
دانم غروبی تلخ دلگیر
بانگ رحیل آغاز دارد
دانم روم در پیشگاهی
با کوله باری پاک خالی !
از کارهای نیک : لبخند
از کارهای بد : زغالی !
دانم روم یک روز ترسان
پا یم بلغزد بر لب چاه
حتی ندانم روز باشد
یا شب شده در آسمان ماه
دانم روم با شرمساری
من بنده ام بد بنده ای من !
اما امیدی کور سو هست
آوا ر سد پابنده ای من !
پابند چه ؟! احساس احساس
عطر گلی که می رسد مست
از آن طرف تر چلچراغی
تا روشنایی فرصتی هست
برخاستم انسان منم من
آن گم شده در وادی نور
دارد چراغی در کف اما
بر دوش دارد یک سبو کور !
************************