« قامت ترسا »
لیلی و مجنون زعالم رفت و شهری پا گرفت
همنوا باآه مجنون ، قامت لیلا گرفت
حافظ و شاخ و نباتش عاقبت گردون بهشت
معنی والای شعرش گنبد مینا گرفت
شهریار از همدمی با ما ه غمگین شد نشست
ماه آمد شعر او را لوءلوء لالا گرفت
مولوی شمس الحق تبریز را پیدا نکرد
مثنوی هفتادمن پیدا شد و دریا گرفت
رستم از سهراب غافل ماند بر خاک اوفتاد
غفلتش افزون شد و آن دیدة بینا گرفت
مولیان بر سر مزن غربت تو را زبینده تر
خاک شد آن تیره چشم و ره سوی بالا گرفت
فائزا ! صیاد بودی عاقبت صیدش شدی
دام شد زلف پری و نرگس شهلا گرفت
بانگ ناقوس است هاتف در دلت بانگ نماز
قامت ترسا قیامت شد غم فردا گرفت
در گلستان می روی سعدی گلستان تو را
غمزة آهو وش شیرین تر از هر جا گرفت
لاجرم سر زد به مسکینی دعای یاربم
مستحق بود و زکاتش ظلمت یلدا گرفت
عاقبت یارم شدی ای بهترین همدم قلم !
می روی اما بدان حرفت قرار از ما گرفت !
*********************
« مسافر »
وقت اذان است ای مسافر
از هر خود و خویشی رها شو
نزدیک تر از شاهرگ اوست
آری مس جان پر بها شو
وقت اذان است ای مسافر
مقصد کجا گم کرده راهی
توصیف دوزخ را شنیدی
در حسرت باغ الهی
وقت نماز است ای مسافر
آری مسلمان شو وضو ساز !
وقت نماز اما چو مؤمن
ایمان : یگانه همدم راز
از من مپرس نام و نشان را
گفتی : حریم کعبه زیباست
با صاحب خانه چه گفتی ؟!
آیا تو را پیمانه پیماست ؟!
آیا شراب وصل با توست
یا نه فقط «حاجی» شدی مرد !
گل پیکری از مکه آمد
این «حاجیه» بودن گل آورد
دلها شکستی چون غریبه
آری غریبی چاره ساز است
روزی که مسکینان بیارند
چشمان تو غرق نیاز است
دلخوش شدی بر « حجّ اکبر » !
این بینوا « در هم » ندارد
یک مسجدی پر نور داری ؟!
دیگر قیامت غم ندارد
موی سپیدت را نظر کن
انگار در معنا سیاه است
گرد سپید آسیاب است
یا نه قیامت روسیاه است !
قصدم نه رنجاندن نه طعنه است
در کنج دل حرفی است بی کین
عبرت بیاموز و مجبت
آری محبت ! زهر شیرین
تلخ است از هر خس شنیدن
اما گهر گاهی شود گم
ویرانه جای شمع گر نیست
حافظ کجا نوشیده از خم
آری قلم اسرارها گفت
اما گمانت بود واهی است
بگذر بگو بر خاک افتاد
شاید نصیبش سر پناهی است
شاید بگیرد دامنش را
عطر نسیم صبحگاهی
شاید بیاید یک زمانی
این خسته دل سودای آهی !
************************