بشنواین نی چون شکایت می کند
ازجدایی هاحکایت می کند
کزنیستان تامراببریده اند
درنفیرم مردوزن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق
تابگویم شرح درداشتیاق
هرکسی کودورماندازاصل خویش
بازجویدروزگاروصل خویش
من به هرجمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان وخوش حالان شدم
هرکسی ازظن خودشدیارمن
ازدرون من نجست اسرارمن
سرمن ازناله ی من دورنیست
لیک چشم وگوش راآن نورنیست
تن زجان وجان زتن مستورنیست
لیک کس رادیدجان دستورنیست
آتش است این بانگ نای ونیست باد
هرکه این آتش نداردنیست باد
آتش عشق است کاندرنی فتاد
جوشش عشق است کاندرمی فتاد
نی حریف هرکه ازیاری برید
پرده هایش پرده های مادرید
همچونی زهری وتریاقی که دید
همچونی دمسازومشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جزبیهوش نیست
مر زبان رامشتری جزگوش نیست
درغم ماروزهابیگاه شد
روزهاباسوزهاهمراه شد
روزهاگررفت گو رو باک نیست
توبمان ای آن که چون توپاک نیست
هرکه جزماهی زآبش سیرشد
هرکه بی روزی است روزش دیرشد
درنیابدحال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه بایدوالسلام
بندبگسل باش آزاد ای پسر
چندباشی بندسیم وبندزر
گربریزی بحررادرکوزه ای
چندگنجدقسمت یک روزه ای
کوزه ی چشم حریصان پرنشد
تاصدف قانع نشدپردرنشد
هرکه راجامه زعشقی چاک شد
او زحرص وعیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت وناموس ما
ای توافلاطون وجالینوس ما
جسم خاک ازعشق برافلاک شد
کوه دررقص آمدوچالاک شد
عشق جان طورآمدعاشقا
طورمست وخر موسی صاعقا
بالب دمسازخودگرجفتمی
همچونی من گفتنی هاگفتمی
هرکه اوازهمزبانی شدجدا
بی زبان شدگرچه داردصدنوا
چون که گل رفت وگلستان درگذشت
نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت
جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است وعاشق مرده ای
چون نباشدعشق را پروای او
اوچومرغی ماندبی پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش وپس
چون نباشدنوریارم پیش وپس
عشق خواهدکاین سخن بیرون بود
آینه غمازنبود چون بود
آینه ات دانی چراغمازنیست
زان که زنگارازرخش ممتازنیست
****