معارف _ ادبیات

غریبانه نگاهم نکن به تووابسته ام!

اینگونه سرمست ازبرابرم مگذرمن قلبم شیشه ای است!

زانوهایم خم می شود وتورادربرابرخویش می یابم

هردو رهگذریم اماجایمان عوض شده است

همیشه من گریزان بودم واکنون...!

گناهم راخواهم یافت درچشمانی که باشگفتی خیره مانده اند

توخودگفته بودی:بیاکه چشم توتاشرم ونازداردکس

نپرسدازتوکه این ماجراچراکردی؟!

دیدگانم شرمگین به راه دوخته شده وصدایم به تو

انعکاس آخرین سخن درکدامین کوه پیچید

که فرهادکوهکن رابه سوی شهرسرازیرکرد؟!

تورامی خواهدازمیان انبوه عشاق جداسازد

تاتصویرنگاهم درشهررسوایی لیلی ومجنون رابازتاب نیابد

امروزترانه های من دردامن نگاههای عشاق می چرخد

غزل دیگرمال من نیست!

مال توهم نیست!

چشمانم مال توست درلابلای غزل می یابی

دزدانه وزیرکانه به تومی نگرد

سرمست ازداشتن تو

ببخش که توراشکستم وگفتم:لیاقتش رانداری!

ببخش که صدایم درکوهسارغرور...غرورمردانه ات راشکست!

گفتم:لایق نبودی زیرانگاه عشق ازهوس جداست

گفتم:لایق نبودی چون مردراه نیازرادومین تپش می داند

گفتم:لایق نبودی چون شمیم دلکش خدارادرسخنانت ندیدم

گفتم:لایق نبودی سخن تلخ بود....

دل که سفره نمی شود

دستانت راازروی درب کلبه ی تنهایی ام بردار!

می خواهم درسکوت به خاطراتی بنگرم که شایدلایق توبود

شایدلیاقت داشت به یک نفربگویم:

غریبه ای یک لحظه آشنابودوبعدیک عمرغریب شد....


ارسال شده در توسط زیباجنیدی