سلام به شاخه های درهم تنیده ی درخت ایمان
سلام به جویبارهمیشه جوشان علم ودانش
سلام به دشت سرسبزآرزوها
امروزبه دنبال چه می گشتم که به شاه بیت غزل حافظ رسیدم؟!
امروزدامن خیالم به کجاسیرمی کردکه تکرارمی کردم:
توبه فرمایان چراخودتوبه کمترمی کنند؟!
حافظ!انگاربزم باشکوه شاه شجاع رامی بینم
وتورا!ای بزرگوار گران اندیشه تصورمی کنم
درهربیت الغزل معرفت غزالی صیدمی کنی
وصدای احسنت دوستداران به هوابرمی خیزد
انگارتورامی بینم!
شاخ نبات به تومی نگردوتو،به سبکبالی نسیم به سویش نگرانی!
شب باسکوت نارنجستانهای زیبا
وجیرجیرک های بال برهم زن درگل ولای
وپروازناگهانی حشره ای درهوا
ودست نرم نسیمی لرزان
وصدای عابری خسته
همه رادرشب شعرهای دلگیرمرورکرده ام
دلم به دنبال شاعران گذشته می گردد
می ترسم ازشاعران امروزی
که غم نان آب روشن راگل آلودکرده است
می ترسم ازچشمانی که ازدودچراغ غم می آفریند
می ترسم ازآدمیان جزامی
می ترسم اززنان بیوه
می ترسم ازآهوان پارک نشین
می ترسم ازخنده های جغدشب
حتی بانگ خروس!
که مباداتقلیدکرده باشندازخواننده ای اهل حال!
امروزدلم رابه توپیوندزده ام
ای سرنوشت گمنام!
امروزدستم رابه دلت داده ام
ای غزال رام نشدنی!
ای سراپااحساس های بی ریا
ای دردامن نگاهت افسونهای چشم ترک شیرازی
ترک شیرازی خال لبش رابه غریب نخواهدبخشید
که حافظ رادربنددارد
وفاداری وعشق لیاقت غزلسرا راخواهدیافت
خواهددید خواهدکشید خواهدساخت
عاشقانه خواهدسوخت
هجران به سراغ همه نمی آید
شاعرامروزی هذیان سرای خویش را بنیان نوبرافکن
سخن نوآرکه نوراحلاوتی است دگر!
ازکدام قافله سالاربایدسرود
که شعربوی نان ندهد
بوی روشنی آب راگل نکنیم
بوی خنده های شالیزار
بوی پدردرروزبارانی
بوی کتابهای خیس شده درباران
بوی دستهای مهربان عمه ی پیر
من ازافسون شعربیزارم
می ترسم آدم فروش باشد
می ترسم دلم رابشکند
می ترسم آشنایی رامجهول جلوه دهد
وغریبانه خواهم گریست
برای ناله های جغدشب
که بابلبل خوش سخن درشب شعری غریب محک خواهم زد
تاببینم لیلای شعرش دستاویزکدام غم است؟!
دستان رستم برگلوی سهراب چنگ می زند
بیچاره سهراب!چندباردرقاموس شعرشاعران بیگناه می میرد
بیااین بارسهراب رابه بالین پدرببریم
درشب شعری که زندان سخنها
افسون بیانها
درگوشه ای ازاتاق سالمندان
به آخرین نفسهای پیرمردبیمارمی نگرد
وفرزندش به هوای خنک بهاری ازدریچه ی کانال3می نگرد
انگارتواوهستی این گونه غریب ازکنارم گذرمکن!
من زندگانی رادرپناه دوست خواسته ام
امااین جاگرفتارنان وآب
گرفتارخواهشی گنگ
اسیرچشمانی مهتابی مانده ام!
دستانم رابادعای سبزخویش بپذیر!ای مسافرشهرآیینه
من تنهایم اماتوباهمه همراه
دل این غریب رادراین شب سرد
به کانون گرم نگاهت بیاویز
که روزگاری دیرنیست خواهندگفت:
رفت!جاویدان خداست....
برایم ازمناره هایتان قرآن نفرستید
برایم ازخانه ی دلتان فاتحه ای بخوانید
که چشمانم بامحبتی خالصانه به شماست
به دلهای آفتابی تان
به خانه های روشن شده درماهتاب
امشب چقدرهوای وصال دارم!