امروزجمعه است روزی زیبااززمستان87خاطرات روزهای عمرحرفها رادرخویش حبس کرده است.دیشب خیلی برایم سخت گذشت انگارکوه غم نمی گذاشت نفس بکشم.شب برشهرسایه افکنده بودوصدای ماشین های سنگین که درجاده می رفتند مرابه سفرهای دورونزدیک می بردمسافرت های خسته کننده وگاه دلنشین....
راستی هم ماانسانهامسافرانی هستیم که دراین دنیای هزارگونه نقش مانندکبوتران سیرمی کنیم وزمین زیرپایمان راباغرورمی نگریم ودر اندیشه ی روزفرودنیستیم به فرازکه رسیده ایم دیگرتمام!!
دلخوری های بی موردوسخنان بی ارزش رادوباره به یادمی آورم راستی هم کسی که دراین دوره وزمانه است بایدزبان چرب ونرم داشته باشد که کلاهش پس معرکه نباشد!
به سخن دوست مهربانم می اندیشم که باهمان صداقت وصفای همیشگی مرامخاطب قرارداده بودومی گفت:
«چندوقت دیگرکه بگذردتوناراحت نیستی فکرکن الان همان وقت است این قدربه حرفی که زده اندفکروخیال نکن ناراحتی قلبی گرفتی حتما"او ازراه می رسدوقرص وشربت تورامی دهد!»
فکرش راکه می کردم می دیدم پربیراه نمی گویدمن اصلا"به فکرسلامتی ام نبودم راست می گویندکه غم وغصه آدم روپیرمی کنه!
به همان صفاوصداقت همیشگی خویش دقیق شدم ودیدم اگربخواهم برای هرموضوع که به من هم مربوط نیست غصه بخورم حالاحالاها بادوا و درمان سروکاردارم!
زنگ تفریح که خوردتصمیم گرفتم همه چیزرابگویم وازشراین فکرو خیال راحت شوم صدای خنده ی کودکانه ای درسرم می پیچدبله خودش است غیرازخودش هیچ کس ازاین خنده های نخودی ندارد!
صدای مریم که ازکلاس بیرون آمده است شنیده می شودبه من نگاه می کندومی گوید:ببین!نگی من گفتم ولی خیلی داشت گریه می کردرفته بودم برای یه کاری ولی ازقول من چیزی نگی؟!
جوابش راندادم وبه سمت آبدارخانه به راه افتادم چشمانش قرمزشده بود پرسیدم:چی شده؟!
گفت:بی خیال!
دیدم تنهاباشدبهتراست امایکی ازهمین پرشوروشرهانگاهی به من کردو گفت:اجازه!آقای....کیه؟!
باتعجب وشگفتی گفتم:چطورمگه عزیزم!
- اجازه دعواشون شدبعدهم اسم آقای....روآوردن!!
راست گفته اندحرف راست رابایدازبچه شنیداگه ازصدتاعاقل وبالغ می شنیدم باورنمی کردم.به دنبال کارهای معمولی بودم که متوجه شدم مادر یکی ازبچه هاآمده است بیچاره مربی پرورشی بایدمعاون ووکیل ومشاور وچایچی وتلفنچی و...هرچه فکرش رابکنی باشد!
تلفن داشت خودش رامی کشت که صدای مریم درگوشم پیچید:نمی خوام ببینمش!!
بامادرمشغول خوش وبش بودم که دوباره دلم به سمت گریه های مظلومانه برگشت چه کارمی توانستم بکنم؟!
بایدصبرکنم مدیرمدرسه برگردد اماچگونه بگویم که شردرست نشود چون اگربداندباهردوبرخوردمی شود واین وسط من می سوزم!!
سکوت هم جایزنیست چون من اگربدانم پای آبروی یک معلم درمیان است نمی توانم ساکت بمانم زنگ آخرغنچه های گل لاله رابه دست گرفتم وبچه هارامشغول تزیین سالن برای مراسم دهه ی مبارک فجرکردم خودمانیم ساعت ادبیات وپرورشی حسابی به هم ریخته بودامادراین اوضاع درهم برهم حافظ وسعدی به دردنمی خوردباید ازنظرفکری واندیشه واندکی راحت طلبی اوضاع مرتب می شدبه سخن مسئول محترم پرورشی فکرمی کنم که باهمان لبخندمحبت آمیزمرامخاطب قرارداده بودند وگفته بودند:
«کارشما درسته!»
بله وقتی پدرت درمی آیدبایدهم کارت درست باشد وقتی زبانت نمی چرخدبگویی:
«خداخودش به حساب وکتابت رسیدگی کنه!»
ودرعوض به صورتش لبخندمی زنی ومی گویی:
«عزیزدلم غصه این چیزهارونخور!!!!»
بایدهم کارم درست باشه....
امروزوروزهای زیادی گذشته اندکه سهم بزرگی درزندگی داشته اند باید صبرکردبایدتحمل کردباید تلاش کردبایدخوبی خواست که روزجزایی هم داریم امامن دیشب خیلی گریه کردم.....