لاحول می خوانم ودلم برای صداقت یک نفرتنگ می شود
دلم برای مهربانی عزیزی می دود
که اگرچه جداست اماهرگزرهانبوده است
ای دوست!
هرگزوجودحاضروغایب شنیده ای؟!
من درمیان جمع ودلم جای دیگری
من درحضورجمع ودلم مال دیگری!
مثنوی موج می شودودلم دریا
به دریامی زنم!
آی ساحران درسرزمینتان چه خبراست؟!
به افسون کدام ساحرمسلمان رابه سرای جاویدمی فرستید؟!
فرعون زمانتان کیست؟!
معصومانه برگهای محکومیت سیاه می کنید
معصومانه کودکان رادیده برمی بندید
وبه آغوش خاک می سپارید
دردل به حال وروزسیاه مردمان مسرور می شوید
شراب ناب فرانسوی می نوشید
وگوشت خوک بریان می خورید
ودانه های بلندبرنج درزباله ها
وماشینهای نوک طلایی
وزنان تبلیغات نشین برای ظرف غذای سگ....
داغداراست ناگفته ها....
ازکدام طایفه اید؟!
کدام دین کدام مذهب کدام قبیله ی عاشق
محبوب نابینا می گذرد
انگارصدایش راناشنوایان نیزمی شنوند
دستانش حنابسته ی روزگاران شاد
نه چندان دور....
پرستوی مهاجرش درگوشه وکنارخانه ساخته
دلش هنوزدرکنارزیتون ولیموزارها
درکنارباغهای پرتقال
درکنارشاخسارهای سربه فلک کشیده
درآخرین شیب دشت
درآخرین چرخش نسیم
درمیان گردوغبارهای محلی
به دامن پرچین دختران
سپیدروی گل چهره...
خیره مانده است
دختربهاری فلسطین!
لیلاوشی درراه به اطراف می نگرد
دستش به سمت شکوفه ای می رود
زمینش درحال ویرانی است
فرهنگ مردمانش درداغ کودکان
دراشک مادران لالایی هارابه تصویرمی کشد
دربازکن مسافر!
این سرزمین موعوداست