کوچه حسابی خلوت بود مادربزرگ که بیرون آمد بچه ها هم حساب کارخودشان راکردند وباسرعت بساط توپ پلاستیکی راجمع کردند
این شیشه ی آخری که شکسته بودند برای همه بدترین خاطره بودچون پیرزن بیچاره ازسرمای زمستان رنجوربود
مدتی بود قرص ودواهایش رابچه ها برایش می خریدند حالاهم که شده بودقوزبالای قوز!
بایدفکری می کردند اما اولین کارپنهان کردن زننده ی توپ بینوا!بودکه قرار بود حسابش رابرسد
وکاربعدی شان خریدن شیشه ی نوبرای حیاط مشرف به اتاق استراحت مادربزرگ بودتاکمی ازشرمندگی شان کم شود.
بچه هابااین که خیلی دلشان می خواست ازدلش دربیاورند اماترس از عصبانیت هفته ی بیش باعث شده بودهیچ کدام بیرون نیایند....
درست همین وقت سروکله ی رضاپیداشد
نان خریده بود وبرای این که گرم بماند داخل کاپشنش نگه داشته بود
آرام آرام جلومی آمدودرخیالات خودش گرم بودونمی دانست دوجفت چشم ازلای درحیاط اورامی پاید....
هرچه بچه هاسروصداکردند وهشداردادند متوجه نشد ودرهمین وقت مادربزرگ دستش راگرفت وبه سمت خانه شان به راه افتاد....
جمشیدومجیدکه دوقلوبودندبااحتیاط ازخانه بیرون آمدند.
هواحسابی پس بودنیمه ی درراگرفتند ومنتظرشدندتاازخانه ی همسایه ماجرارابشنوند گربه ای ازروی دیوارپایین پرید وبه انتهای راهرورفت ازقضاجوجه ها ی کوچک مادربزرگ درحیاط بودند.
جمشید فریادزد:گربه !گربه!جوجه روبردش!
مجیدهم که به برادرش تکیه داده بود ومنتظرفرصت بود با او همصدا شد فریادش رابلندکرد:پیشته!پیشته!
فرصتی برای برگشتن مادربزرگ پیش آمدویک لحظه دست رضا را رهاکرد!
کوچه ی بن بست گربه رااسیرخودکرده بود باچالاکی ازدیواربالاپرید وچشم برهم زدنی روی تیرچراغ برق رفت وهمان بالاچمباته زد!
مادربزرگ داخل خانه شدودررابست.
جمشیدومجیدماجرای شکستن شیشه راگفتندوقرارشدپدرشان راراضی کنند همان روزشیشه رابخرندوجای همیشگی اش قراردهند....
رضانفس راحتی کشیدنانهارامحکم تردردست گرفت وبه سمت خانه دوید! غافل ازاین که پیرزن درگوشه ی حیاط تمام حرفهایشان راشنیده و با لبخندی که هزارمعنامی توانست داشته باشد به سمت اتاق سوت و کور وتنهایش برگشته است....
غروب جمشیدومجیدبوی آش نذری مخصوص مادربزرگ راشنیدندومثل همیشه برای تقسیم آش به کمک اورفتند.
مادربزرگ ابتکارجالبی به کاربرده بودوتوپ پلاستیکی رادرهمان حال که آش راهم می زد نشان می دادومی گفت:
آش توپ!
بخورین نوش جونتون!