سلام زندگی اولین بارکه تورادیدم فکرمی کردم خیلی دیدنی ها داری که من می توانم کشف کنم مثل کودکی بازیگوش که ازتپه ای بلند بالامی رود تابتواند در سراشیب تپه جویباران لبریز ازآبهای زلال راببیندوسنگ های کنارتپه رابه وسط آب بیفکند وامواج حلقه نشان درچشمانش شادابی یک روز دلنشین معنا کند.
فکرمی کردم وقتی به کنارتومی آیم انسانهای خوب و مهربان همیشه هستند ومن هستم ولحظه های نازوزیبا وخاطرات خوش همیشه باهم بودن وصدهاوهزاران بار سربردستان مادربزرگ نهادن ودل به تسبیح دست پدربزرگ دادن که چگونه مهره های کوچک تسبیح ردیف می شوند واحساس می کنی پدربزرگ دهانش تکان می خورد وآهسته می گوید:خدایادوستت دارم!
فکرمی کردم اگرنمازنخوانم هنگام خواب سرم به شکلی درمی آید که صبح روزبعد
مثل آدمهای معمولی نمی توانم به کوچه وخیابان بروم وهمه من رانشان می دهند!
فکرمی کردم درخیابان نبایدآدامس جوید چون حرکات دهان وراه رفتن من خیلی زشت وزننده می شود ازاین جورگازگرفتن و کشیدن آدامس خیلی بدم می آمد وخدانکند یکی بخواهد پایش راروی یک آدامس رهاشده درخیابان بگذارد به پدرومادروایل وتبارآمده ونیامده اش بدوبیراه بگویند!
فکرمی کردم دخترانی که ازمکتب خانه تعطیل شده وبه خانه می آیند مثل فرشته ها هستند وخداشب که می خوابند هرآرزویی داشته باشند برآورده می کند!
فکرمی کردم...فکرمی کردم....
الان می بینم ورق زمانه برگشته خوبان درکتاب قصه ها به دنبال آرزوهایشان می گردند وپسربچه ها به بازی های کامپیوتری دلخوش کرده اند وازپای جعبه ی جادوبه سرزمین سبزورویایی ساخته ی دست بشرنگاه می کنند وچه پرخاشگرشده اند!
اکنون می بینم ورق برگشته تحصیل کرده ها آدامس می خورند ودرهمان حال روی موضوع تمرکزمی کنند ومن بادهان بازبه نحوه ی جویدن آن خیره می شوم وفکرمی کنم خیلی می فهمند!
اکنون می بینم ورق برگشته یکی نمازش را دوروز درمیان آن هم بااصرار مادرش می خواند و دیگری نمازی که بایدبه دنبال آن بدود تابداند کجا همدیگرراپیدامی کنند وتکمیل می شوند!!
اکنون می بینم ورق برگشته خانواده ها جایی به نام سرای سالمندان پیدا کرده اند وصفحات روزنامه ها برای نگهداری چشم وچراغ خانه اعلان های بزرگ ورنگی پخش کرده اند وآخرین بازمانده ی نسل قدیم مثل آخرین اشیای یک زیرزمینی تاریک ونم دار به خانواده تحویل می شود
وگاه آن رابرای صدقه به درویشی می بخشند....
اکنون دنیای آدم بزرگها مراتسخیرکرده اکنون می دانم خیلی راحت می شوددروغ گفت بدون ترس ازاین که مدت زمانی بسیارکوتاه نیست که رسوامی شوند...
واین زرنگی رامی ستایند....
آدمهای عجیب وغریب درمسافرتهای من بسیارهستند ودوست دختر و دوست پسرگرفتن درخیلی ازسفرهای اینترنتی خوراک روز وبلاگهای سردرگم وبیچاره است....
چگونه مردی که زن وبچه داردراضی می شود به ایمیل های یک لاقبا پاسخ دهد وچه رسوایی ها که ابتدا دود آن به چشم دختران ساده دل وعاشق رفته است که خیال می کنند آسمان گشوده شده وشاهزاده ی دیار روشنایی سواربراسب سفید ظهورکرده است!
به یادخاطرات نوروزمی افتم....
کلیدخانه رابرمی دارم وبه سمت ساحل دریامی روم بندرعباس باهوای گرم وزندگی ساحلی صدای زنان ماهی فروش که سرگرم معامله هستند به گوش می رسد دخترخاله ام دستم رامی کشد وبه من که آماده ی خرید شده ام می گوید: بیا برگردیم! امروزخیلی شلوغ است قیمت ماهی تادیروز نصف بود الان به خاطر مسافران نوروزی است یک رقمی می گویند که ازماهی خوردن هم می افتی!
صدایش راکه دربین ازدحام بازار کم رنگ شده می شنوم وبه آرامی به سمت خیابان اصلی برمی گردم...
دخترکی کم سن وسال مشغول بحث وفروش است زندگانی مردمان جنوب درکنارزنی که درهمان حال که مشغول فروش است
چادرنمازش رابرسر می کشدونمازش رامی خواند
توجه مرابه خودجلب می کند....