به نام خداوند بخشنده ومهربان
امروز هم یکی از روزهای زیبای خدا بود که به شب رسید باور کنید از خستگی چشام داره به زور باز و بسته می شه
آخه بعد از یه عالمه دوندگی توی مربی پرورشی بودن و معلمی شدم خانوم مدیر!!بزن به تخته بگو ماشالا!! از صبح تا حالا درگیر کارهای مدرسه بودم
این دفتر اندیکاتور هم شده دراکولا!! اصلا نمی دونم این ثبت و ضبط نامه ها دیگه چه صیغه ای یه؟!
باباجان من که مردم از بس نامه ها رو نوشتم و ثبت و ضبط کردم
مال تابستون هم مونده روی دست من انگار نه انگار که خانوم مدیری هست!
خلاصه جونم واستون بگه زندگی مثل یه جویبار می مونه باید حرکت کرد و رفت چون اگه بایستی و غصه بخوری و کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیری کلاهت پس معرکه است!!
خب فعلا