سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

(قطره جمع است اگربادریاست)

به پیش بیایید ای ابرهایی که خبرازباران رحمت الهی دارید مرادرپناه خویش گیرید که ازهرچه آدمی وآدمیت است هراسانم!

قطره ای که به دریانپیوندد،اشکی که تمساح رابه یادآورد,لبخندی که بین دونفرباشد وسومی بغض داشته باشد،نگاهی که عبرت آموزنباشد،سخن شیرینی که دربین نااهل قسمت شود،دستی که درب روشنایی رانگشاید، پایی که به سمت نورنرود،محبتی که چشمداشت داشته باشد، انجام خوبی بامنــّت وریاست طلبی....

{بیاکه قصرامل سخت سست بنیاداست

بیارباده که بنیادعمربرباد است}

سحرگاهی که به سمت باغ گشوده می شودباعلف های هرزمرابه یادکاخ ماندرلی می اندازد ودخترک رنگ پریده ای که ازپشت میله های طلایی قصربه درون می نگردوجرات واردشدن ندارد....

انگارکوزت دست دردامن شاخه ای سست وناهموارگرفته ودرآستانه ی سکوت دستی نیرومند اورامی گیرد تاازلباسهای پاره وناهمگون نجات پیداکندواسب خوشبختی دردیاری نه چندان دورلگام زرین خویش رادر اختیارگام های سرمازده اش بگذارد.....

انگارپیرمردودریاست باماهی بزرگی که درتورافتاده وبه هیچ وجه خیال صیدشدن نداردپیرمردنیزاگرچه نام پیردارد اما خیال جوانی هنوزرهایش نکرده ومی داند اسم ورسمی که ازبابت این ماهی طلایی کسب خواهدکرد خستگی راازکالبد شکسته ودستان پینه بسته اش خواهدزدود....

انگارترانه های کودکی هاست درجنگل سرسبزشمال وهای وهوی باد وتبسم برکه های زیبایی که آهوان صحرایی ازآن می نوشند وگاه با حرکت ملایم برگها گردن کشیده وبه اطراف خیره می شوند....

انگاردشتی است درکناره ی کوه،گلهاوگیاهان خودروازهرطرف به چشم می خورند وسواری باشتاب به درون دره ی کوهستانی سرازیرمی شودتا خبربازگشت شاه ازتفرجگاه رابه اهل حرم گزارش دهد....

انگارنویسنده ای است سردرگریبان فروبرده وقلم دردست ازتنهایی وسرما لرزان،انتظارمی کشد تا پرستوی مهاجرنزدیک شود وتکه های کوچک طلایی،کنده شده ازمجسمه ی میدان شهررا برایش بیاورد....

هوای سردپاییزی مرابه سمت کودکان بینوایی می کشاند که به دنبال جمع آوری تکه های پلاستیک وظروف به جامانده ازمسافران درگوشه وکنارشهرهستند....

زندگی هزارگونه رنگ دارد وما اگرسپیده را نبینیم آسمان برسرمان آوارمی شود!اگربه آرزوهای کوچک خویش بنگریم می بینیم تلاش بیشتری به کاربرده ایم وآرزوهای بزرگ رابرای اطرافیان پرتلاش گذاشته ایم....

زندگی رابه قطره ی کوچک مغروری خواهم آموخت،که مرابه یادابلیس می اندازد که باغرورخویش هفتادهزارسال عبادتش نابود شد!

قطره ی کوچک به دریابیندیش وبه دریاشدن!

دل به دریابزن ای غرورطلایی!

خودت رادرچشمه ی تنهایی غرق نکن!

ارزش زندگی بسیاربیشتراست روزی  چشمان درخشانت درک خواهدکرد!

  


ارسال شده در توسط زیباجنیدی