سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

بعداز10سال زندگی دردنیای تاریکی دختر24ساله بینا شد!

معجزه ای که قدرت بینایی را به وی برگرداند؛

دخترجوانی که بیشتراز10سال دردنیای سیاهی می زیست بینا شد.

لیزا رید 24ساله ازروی تختش بلند شد ودوستش تامی کوچولو رابوسیدو خواست به تخت خواب برگردد قسمت عقب سرش به عمود آهنی میز غذا ،که دراتاقش بود برخورد کرد ولیزا دردآن قسمت واحساس ضربه خوردن راتحمل کرداما فکرش رابه آن مشغول نکرداما هنگامی که روز بعد ازخواب بیدار شد دوباره همان احساس ضربه درسرش پیچید ناگاه متوجه شد رنگ اجسام دوروبرش تغییر می کند ودریافت ازآن رنگ ظلمت دائمی که هرروز می دید جدا می شود!

رنگ سیاه کم کم به رنگ روشن وشفاف درآمد واودوروبرش رادید.

لیزا می گوید:

«چشمانم رابستم وخوب هم زدم  ترسیدم خواب باشم!سپس دوباره چشمانم را گشودم وناگهان دریافتم من می توانم ببینم چون تصویر اشیای روبرویم روشن تر و واضح ترشد.

سپس ازروی تختم بلند شدم وبه طرف آینه رفتم وخودم رادرآن تماشا کردم ودانستم آنچه اطرافیان درباره ی چهره ی من می گویند راست است ومن زیبا هستم!به آینه نگاه می کردم وهمزمان شاهد ریزش قطرات اشک شوق بودم که بی وقفه ازچشمانم می جوشیدند».

لیزا رید که بینایی اش را باچیزی شبیه به معجزه بازیافت درشهر اوکلاند نیوزیلند زندگی می کند.

لیزابعدازبازیافت بینایی به نزد دکترروس مک کای رفت که ازسالها قبل  معالجات لیزارابرعهده داشت.دکتر تاکید کرد لیزابیشتراز80%قدرت بینایی خویش رابازیافته است؛

وهنگامی که ازدکتر خواسته شد درباره ی آن چه رخ داده است سخن بگوید برایش گفت:

«من متخصص پزشکی جراحی چشم  هستم و40سال که چشم پزشک بوده ام بااین مورد برخورد نکرده ام،جایی نخوانده ام ،ومثل این حالت نشنیده ام وازمن نیز دلیلی برای این دوباره دیدنت نخواه چون نه تنها من جوابی ندارم که بدهم درکتاب پزشکی نیز جوابی نمی یابی!این کار فقط درمعجزه ها موجود است....»

لیزا بینایی اش رادر14سالگی به علت بیماری سرطان ازدست داد باوجود این که پزشکان ریشه های سرطانی را تا حدود زیادی برداشته وقطع کرده بودند اما بیماری به عصب چشم وی نیز آسیب رسانیده ونابینا شده بود.

وزمانی که بینایی اش رابه دست آورد پس تامی کوچولو ازاعضای خانواده اش اولین کسی بود که دریافت وی بینایی اش رابه دست آورده واورادرمیان اشک های شوقی که می ریخت درآغوش گرفته وبوسیده بود،اشک شوق وخوشبختی!

لیزا سگ نگهبان وآموزش دیده ی خویش راکه هنگام خروج ازمنزل به وی کمک می کرد نیز درآغوش گرفته وبوسیده بود!

لیزامی گوید:

«الان احساس می کنم زندگی زیبا عالی وباشکوه است!زمانی که نابینا بودم به علاقه وعشق وازدواج فکرمی کردم وآرزو هایی داشتم وقتی برای اولین بارچهره ی فرد مورد نظرم رادیدم به او خواهم گفت:هدیه ی ازدواجمان راقبل از مراسم تقدیم می کنم وآن بینایی من است!

واحساس خوشبختی وسعادتمندی دارم.»

ومادرلیزا می گوید:

«لیزابعد ازبینا شدن خیلی دوست داردبه گردش وسینما ومکان های خرید زیبا برودوخسته نمی شود ازبس تکرارمی کند:همه چیز زیباست وعالی!

واکنون می تواند وارد اجتماع شودوبه یاری نابینایان درآینده بپردازد وعلاقه دارد درخارج ازخانه به نابینایان کمک کند.»

ولیزامی گوید:

«من خیلی مایلم به دیگران کمک کنم چون بهترین راهی است که می توانم خداوند رابه خاطر نعمت بینایی شکرگذارباشم.»

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی