سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

بانام ویادحق

سلام دوستان دوست داشتنی!حال واحوال؟!داشتم به این بیت فکرمی کردم:

ماکتاب بخت هفتادودوملت خوانده ایم

خط غلط معنی غلط املاءغلط انشاءغلط!

صدای مسئول کتابخانه رامی شنوم به آرامی درحال توضیح به دوستانی است که برای دیدوبازدیدآمده اندودیگرشایدسالیان سال هم لای کتابی را باز نکنند!به صورت دیگرمساله نیزنگاه می کنم اگردوست خوب ومهربانم که اکنون مسئول کتابخانه شده است بابرخوردی تلخ وعبوس بادیگران نشست وبرخاست می کرداین واحدفرهنگی زیباچگونه لبریزازمشتاقان مطالعه می شد...

کتاب دوست وهمنشین دوران کودکی همیشه ازعکس های رنگی آن خوشم می آمد سرزمین شاه پریان دختری که خرمنی از موهای طلایی هاله ی صورتش راپوشانده بود ولباس بلندومجلل وتاج جواهرنشان وشاهزاده ی خوش اندام قصه ها!

به یادصحبت دوست مهربانم نبیله می افتم:کارتون خانواده ی دکترارنست دردوبی به صورت سانسورنشده پخش می شود ومن به حرفهایش که گوش می دادم متوجه می شدم دورشدن اززادگاه وتماشای فیلم هایی که هنوز مترجمین درحال ترجمه ی آن هستند جلوترازهمه درحافظه ها ثبت شده است راستی هم کاری شاق ودشواراست که بخواهی برای نسل عجول وسفردوست از جنبه ی ارزش های دینی ومحکم ساختن بنیان خانواده کاری انجام دهی صحنه هایی راتکراری پخش کنی وجاهایی هم قلع وقمع تادرپایان فیلم اجازه ی نمایش دریافت کند!

دستانم رابه سمت سی دی خریداری شده می برم نیکی کریمی وبرفهایی که درهرصحنه جاخوش کرده اند گره روسری اش رانگاه می کنم وبه یادعکس هایی می افتم که دربرابرانبوه خبرنگاران درجشنواره گرفته بود وبعدبه یادسخن معلم قرآنم می افتم:ماکتاب خداراقبول کرده ایم پس باید آیه ی حجاب راهم قبول داشته باشیم این گونه نیست که قسمتی رابادل وجان بپذیریم وقسمت دیگرراتوجیه کنیم....

نگاهم به سمت مژگان برمی گردد!ماشاءالله ازروزی که به این جامی آید به فرارکردن روسری ازروی سرش عادت کرده ام!

شایدهم گونه ای لج ولجبازی باشدچون سن وسالی نداردازنحوه ی سخن گفتنش پیداست قلبش برای همه می تپداماکاش روسری اش رابازداشت می کردند!!

ماحجاب راهنوزنشناخته ایم به یادهمان روزی می افتم که خاطره ای خنده دارراورق زد یادش به خیرمعلم خوب من که هم اکنون درکنارم است می گفت:به مادرش گفتم دخترت بگوموهایش بیرون مقنعه نگذارد ومادرهم انگارنه انگارکه این حرف راشنیده است بااحترام وکمی دلخوری جواب داده بود:این کارهانکند که شوهرگیرش نمی آید!!!

وبعدبرای ماتعریف کرده بودباکلی گله گذاری:این جورشوهری می خواهم صدسال سیاه گیرش نیاید!!!

یادش به خیراکنون گذرعمرباعث شده است تمام آن خاطرات زنده شوند تمام آن لحظه ها دارند رنگ وبوی کمرنگ می گیرند مثل اسامی همکاران قدیم که باکارهای زیبایشان دوباره رنگ می شوند مثل صبح زمستانی که بانورآفتاب دلگرم می شوی....

زندگی گرم وپویاست آسمان بازیبایی می درخشد دلم امروزبه دنبال باران جارورابرداشت وحیاط خانه را با هزار نذر و نیاز جارو کرد! امروزدعاکردم خداوند باران رحمتش رانازل کند یادش به خیردفعه ی قبل که به ترمینال کاراندیش رسیده بودم چه باران خوبی آمد انگارآسمان شیلنگ آب دست گرفته باشد وچقدرهوای بارانی تمیزبود انگارشیرازباتمام زیبایی اش برای رسیدن باران به شعرخواجه ی شیرین سخن استمدادمی جست که :

(گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد)

دلم به تربت شیخ اجل که می رسد آرزودارم همچون شهریارسربربالینش بگذارم تادودل بایکدیگربی صوت ونواسخن بگوینداماجمعیتی که در گوشه وکنارپراکنده اند مانع می شودسرم راخم می کنم وفاتحه می خوانم راستی هم(خاک دلنشین کوی دوست)نمی گذاردبه سمت دیگری بروم انگار پیرمردی سپیدموی دربرابرم ایستاده است یک لحظه پلک می زنم ودلم به لرزه می افتد اماکسی نیست....

آرزوی باران دراین مناطق جنوب بیشتراست کاش اکنون درکنارساحل دریابودم وانبوه ماهیان وبوی شرجی وچهره های خسته ازکاروتلاش رامی دیدم کاش دراین روزکه نگاهم به سمت مانیتورخیره مانده است به خوابم می آمدی ای خیال همیشه سبز!

ومراازدامن این همه سفرهای بی سرانجام این همه گشت وگذارنجات می دادی صدای پیام کوتاه درسرم مانند خواننده ای است که درانتظارتشویق است بله ازآبهای نیلگون خلیج فارس بایدگذشت

 دل به خانه های درهم تنیده ی امارات سپردوچهره های آشنارادوباره دید دل به موزه ی عجمان سپرد ودرکنارتانک های برافراشته درورودی هابه زخم های شانه های باربران نیزدقیق شد....

مسئول کتابخانه حرفهایش راتمام کرده است امامن هنوزدردنیای خویش غوطه ورم هنوزبه دنیای اسرارآمیزخیال سرمی زنم ودخترک کوچک موطلایی رادرقاب پنجره می نگرم....

آوای ملکوتی اذان به گوش می رسدروزنامه ی عصررامرتب می کنم وسرجای همیشگی قرارمی دهم تلفن کتابخانه زنگ می خورد دوستم مشغول بدرقه است گوشی رابرمی دارم!صدای همسرش به گوش می رسد به سمت درورودی برمی گردم وصدایش می زنم منتظرمی مانم سخنانش تمام شود کیف وجزوه هایم رابه دست می گیرم وآماده ی خداحافظی می شوم که سرایدارواردمی شود جویای سلامتی اش می شوم به حمدالله همسرش بهبودیافته است خوشحال می شوم وهمین یک خبر خوب کافی است که ازنباریدن باران کمتردلخورشوم....

زندگی رابایددرباران شروع کرد!

خداحافظی می کنم وبیرون می آیم

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی