سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

نادانِش تِک دل ماچه خبره؟!

(ازدلم خبرنداری؟!)

چه دلم تنگی اُسی یک خبری!

(دلتنگ خبری هستم)

خبرت نی مَه؟! که چُد چَش ما رهِه

(ازچشم انتظاری ام بی خبرماندی؟!)

شو وروزم نی!بکاد یک نظری!

(شب وروزم یکی شده تاتوجهی داشته باشد)

دلم ازدوریش کبابه!وارسه

(دلم بی طاقت منتظررسیدن اوست)

طاقت امنی چندابه نیشکری؟!

(لبخندش چندمی ارزد؟!)

خنه اشکه شب شعری که مانه

(شب شعرآمدوخندید)

دلم اشکرده چنه دربدری!

(دلم رادربدرکردورفت)

خم اگام که چش ِتامُزدُم اگِشت

(هوادارمن خواهی بودمی دانم!)

تاگُتاش دل ناکشه دو دلبری!

(تنهاهوای یک محبوب راداری)

خم اگام بی تاشووام روزنابه!

(بدون توشب صبح نمی شود)

تاگتاش اچام بی خبرسفری

(چراحرف ازسفرمی زنی؟!)

خَش اُمَه اَی گل بیخارچداش؟!

(می روی؟!به سلامت برو!)

رازچدت بکا ازماگذری!

(بی خبرنروی؟!)

خاطرُت عزیزترینِه گُل ما

(محبت توجاودان است)

تاصفا اتهسته خاک اُ گِل ما

(تاصفای دلت دردلهاست)


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

سلام دوستان دوست داشتنی

امروزنیزبه شب رسیدصدای پای قدمهای شب دردشت آسمان به گوش می رسدامروزصبح که هنوزچراغهای خیابان روشن بودبه ماه روشن که ازدرخشش خویش نکاسته بودنگاه می کردم وبی اختیاردعای رویت ماه زیبارامی خواندم:ربی وربک الله.

به داستان زیبای حضرت ابراهیم خلیل الله(ع)می اندیشم ومواجهه باگروه ستاره پرستان وماه پرستان وخورشیدپرستان

واکنون به گروهی می اندیشم که بامراسم خاص وویژه برای شیطان جانفشانی می کنندلباسهای عجیب وغریب می پوشندودرمراسمشان چه وردهاوقانونهایی که رعایت نمی کنند!!

انسان چگونه انتظارباران رحمت ایزدی رابکشدوقتی بندگانش این گونه دردامن خرافه وشیطان پرستی دست وپامی زنندازحرام برجهای برافراشته تانیلگون آسمان می سازندوزرنگی شان درسال شکوفایی و نوآوری داشتن همسردوم است!!

این موجود2پاکه دستانش به شمردن پول عادت کرده است وطاقت لحظه ای بینوایی وفقرنداردچگونه درصحرای محشرحاضرمی شود ودلش نمی ریزدکه مانند گدایان دنبال صدقه به هرسوی بدود؟!

یارب ازاین انسان درشگفتم غذای چندروزه رااحتکارمی کند ووقتی از حال وروزمسلمانی می شنودچه دلایلی خودپسندانه ارائه می دهدوخودنیز مهرتاییدمی زند خودش نیزبادل وطیب خاطرمی داندکه حق باخودش نیست شیطان حاکم وجوداوست وکی بیدارمی شودخدامی داند....

زندگی بااین همه اختلاف وهیجان می گذردهرکس به گونه ای سرگرم است یابازی کامپیوتری یابازی زندگی یابازی مرگ!

شب وروزهایمان به رنگ تکراری است دلمان به آینه ی جادویی نیازمند است تابتوانیم ازدرون آن گوی بلورین آینده ی مان راببینیم وچه شگفت انگیزاست دنیای درویشان واقعی!

به پای صحبت چشم وچراغ شهرهای دورمی نشینیم ازهمان دراویش والاسخنی که چراغ دل مولاناراروشن ساختند بسیاری ازآنان ازجهاتی باارواح بااجنه باپریان و...درتماس بسیارشفاف هستند ذکرحال بسیاری ازآنان باعث ترس وبحران روحی است ودل نرم وحساس آنان حقایقی رامی شنودوبیان می کندکه بسیارمردمان راشگفت زده می کندمثل این که ازدرون آب زلال ماهی روشن حوادث راببینند ومشخصات آن رابیان کنند ازاین عالم پرفیض وبرکت که چشمداشت مادی نیزدرآن نیست معدود عارفانی به سیروسلوک الی الله ومقام قرب می رسند که دایره ی امتحان حق بسیارگسترده است وگل ولای آزمایشات گوناگون دست وپاهای عقل رامی بندد چه بسیارمومنان وزیرکانی که بایک سرانگشت ابهام به وادی حیرت وسرگردانی رسیده اندوراه جسته اند وچه بسیار دیگرکه ازیک وادی به وادی دیگرمهجورونالان راه پیموده اند....

امروزوامشب ما درحال تغییرودگرگونی است ماانسانهایی هستیم دردریای حیات دست وپامی زنیم گاه به ماهی طلایی خیره می شویم وازساعت حرکت کشتی نجات بی خبریم ودلمان به حرکات شیرین باله هایش دلگرم است وگاه جلبک های سبزرنگ ومواج لذات زودگذری راتداعی می کند که ساعت غرق شدن خویش رابه تماشاازدست می دهیم انگاراین دریاهماره برمرادومدارقدرت ماست که می چرخد ودلمان رابه زمانی خوش کرده ایم که هستیم!فریادمی زنیم وچقدرخوبیم!!

روزمابه شب رسیدیک روزدیگرازسال87هجری شمسی وفراموش نکرده ایم سال هجری قمری نیزازراه رسیده است.ماییم ودشت روزگار امروزهای زیادی درزندگی ماست که می توانیم به کارنامه ی عملمان رنگ وبوی خدایی بدهیم امانداده ایم فرصت هایمان مانند گذرابرهارفته اند وماشرمگین ازرویش موهای سپید ودلخسته ازشیارهای جاویدان گذرعمربرچهره ها به دنیای مدولباس وکرم وپودروژل وجوانی روی آورده ایم غافل ازاین که قبرجای عمل صالح است

درمراسم های محرم یادوخاطره ی شیرزن دشت کربلارازنده کردیم وزنان برسروسینه کوبیدند وشیرخوارگان خویش رابه یادعلی اصغر بوسیدند اما فراموش کردیم اصل قیام زینب کبری دخت علی دل وجانمان به فدایش سلام ودرود هفت آسمان به یک نگاه مردانه اش برای چه بود آیاجزاین بود:

ای زن به توازفاطمه این گونه خطاب است

ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است

یاهمین که درمراسم چادرهای سیاه همچون سیاهی لشکرپوشیدیم کافی است؟!آیازینب گفته بودروسری ات راآنقدرنازک وکوتاه انتخاب کنی که چاک گلوی تورادرمراسم عاشورانامحرم ببیند(نعوذبالله من ذلک)

آیاهدف رسالت کربلا غیرازشناختن ارزش وجودی دین مقدس اسلام بوداگر برسروسینه می زنید برای این نیست که چشمان بیمارودلهای هزارگونه نقش برصورتهای رنگین دختران خیره شوند وهدف اصلی پوشیدن لباس سیاه درعزای بهترین فرزندان بهترین اجدادباشد(سلام ودرود ورحمت بی پایان ایزدبرآنان وراه ورسمشان باد)

من وقلم امروزرسالت خویش رابیان کردیم وتونیزخواهرم شنیدی برادرم شنیدی اکنون رسالت سنگین قلم بردوش توست چه بسیارخواهران دل زخم خورده ای که ازجوربرادران خویش به وادی فنارفته اند چه بسیار برادران تنهایی که به دامن رفیق ناباب واعتیادکشیده شده اند که سایه ی بزرگی بالای سرشان نبوده است

چه بسیارعزیزانی که غریب مانده اند ودراین مراسم معنوی وپرفیض وبرکت ازبرکت نذرونذورات خالصانه ی مابی نصیب شده اند

این رسالت رابردوش تومی گذارم تابدانی زندگی دنیابازیچه ی دست طراحان لباس خواهدشداگربرسروسینه بزنی وشیطان راازدرخانه ی خویش نرانی اگربه حجاب خواهرخویش باهمان غیرت وتعصب جاهلانه برخوردکنی ازاسلام زده خواهدشد

گل بهشت درلبخند خواهرتوست ای برادرمومنی که علم دارهمیشه ثابت دیارعاشقانی ازلبخند خواهرت غافل مباش که زینب دل وجان به فدایش سلام ودرود برپیام چشمانش وهزاران صلوات برراه ودین وآیینش ازتو وازهمه ی ماهمین رامی خواهد

به امیدآن روز


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

سلام به شاخه های درهم تنیده ی درخت ایمان

سلام به جویبارهمیشه جوشان علم ودانش

سلام به دشت سرسبزآرزوها

امروزبه دنبال چه می گشتم که به شاه بیت غزل حافظ رسیدم؟!

امروزدامن خیالم به کجاسیرمی کردکه تکرارمی کردم:

توبه فرمایان چراخودتوبه کمترمی کنند؟!

حافظ!انگاربزم باشکوه شاه شجاع رامی بینم

وتورا!ای بزرگوار گران اندیشه تصورمی کنم

درهربیت الغزل معرفت غزالی صیدمی کنی

وصدای احسنت دوستداران به هوابرمی خیزد

انگارتورامی بینم!

شاخ نبات به تومی نگردوتو،به سبکبالی نسیم به سویش نگرانی!

شب باسکوت نارنجستانهای زیبا

وجیرجیرک های بال برهم زن درگل ولای

وپروازناگهانی حشره ای درهوا

ودست نرم نسیمی لرزان

وصدای عابری خسته

همه رادرشب شعرهای دلگیرمرورکرده ام

دلم به دنبال شاعران گذشته می گردد

می ترسم ازشاعران امروزی

که غم نان آب روشن راگل آلودکرده است

می ترسم ازچشمانی که ازدودچراغ غم می آفریند

می ترسم ازآدمیان جزامی

می ترسم اززنان بیوه

می ترسم ازآهوان پارک نشین

می ترسم ازخنده های جغدشب

حتی بانگ خروس!

که مباداتقلیدکرده باشندازخواننده ای اهل حال!

امروزدلم رابه توپیوندزده ام

ای سرنوشت گمنام!

امروزدستم رابه دلت داده ام

ای غزال رام نشدنی!

ای سراپااحساس های بی ریا

ای دردامن نگاهت افسونهای چشم ترک شیرازی

ترک شیرازی خال لبش رابه غریب نخواهدبخشید

که حافظ رادربنددارد

وفاداری وعشق لیاقت غزلسرا راخواهدیافت

خواهددید خواهدکشید خواهدساخت

عاشقانه خواهدسوخت

هجران به سراغ همه نمی آید

شاعرامروزی هذیان سرای خویش را بنیان نوبرافکن

سخن نوآرکه نوراحلاوتی است دگر!

ازکدام قافله سالاربایدسرود

که شعربوی نان ندهد

بوی روشنی آب راگل نکنیم

بوی خنده های شالیزار

بوی پدردرروزبارانی

بوی کتابهای خیس شده درباران

بوی دستهای مهربان عمه ی پیر

من ازافسون شعربیزارم

می ترسم آدم فروش باشد

می ترسم دلم رابشکند

می ترسم آشنایی رامجهول جلوه دهد

وغریبانه خواهم گریست

برای ناله های جغدشب

که بابلبل خوش سخن درشب شعری غریب محک خواهم زد

تاببینم لیلای شعرش دستاویزکدام غم است؟!

دستان رستم برگلوی سهراب چنگ می زند

بیچاره سهراب!چندباردرقاموس شعرشاعران بیگناه می میرد

بیااین بارسهراب رابه بالین پدرببریم

درشب شعری که زندان سخنها

افسون بیانها

درگوشه ای ازاتاق سالمندان

به آخرین نفسهای پیرمردبیمارمی نگرد

وفرزندش به هوای خنک بهاری ازدریچه ی کانال3می نگرد

انگارتواوهستی این گونه غریب ازکنارم گذرمکن!

من زندگانی رادرپناه دوست خواسته ام

امااین جاگرفتارنان وآب

گرفتارخواهشی گنگ

اسیرچشمانی مهتابی مانده ام!

دستانم رابادعای سبزخویش بپذیر!ای مسافرشهرآیینه

من تنهایم اماتوباهمه همراه

دل این غریب رادراین شب سرد

به کانون گرم نگاهت بیاویز

که روزگاری دیرنیست خواهندگفت:

رفت!جاویدان خداست....

برایم ازمناره هایتان قرآن نفرستید

برایم ازخانه ی دلتان فاتحه ای بخوانید

که چشمانم بامحبتی خالصانه به شماست

به دلهای آفتابی تان

به خانه های روشن شده درماهتاب

امشب چقدرهوای وصال دارم!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

سلام من تورونمی شناسم اصلا"نمی دونم دختری یاپسرمجردی یامتاهل یاشایدهم طلاق گرفتی یاهوارتافکروخیال دیگه!

من فقط می دونم تویه نفری مثل همه صاحب عقل وهوش که خدابهت داده الان اومدی دلنوشته های منومی خونی چی شدجذب شدی یاروهمراه قدیمی منی!خوش اومدی امااگه به خاطراین اومدی که رفیق پیداکنی من آدرس خوبی برات دارم آدرسی که یادت رفته (نه خداتودلت هست) منظور من یه آدرس زمینیه!باورش برات سخته؟!جدی می گم شایدنظرت رو جلب کردم(خوبه!)

من یه جایی زندگی می کنم روی همین آب وخاک ازایران دورنیستم بااین که مسافرتهای من خیلی دوروقشنگه بایه چشم به هم زدن گذرنامه رو برمی دارم دبدوکه رفتم!

تورونمی دونم اگه بخوام بگم علافی یاکارآبرومندی داری خیالات خودمه چون نمی دونم کی هستی....

حتما"می خواهی آدرس بگیری خوب به همون اصل مطلب رسیدیم من اگه دخترباشم بخوام باتوحرفای به قول عاشقا(رنگی) بزنم فکرمی کنی می تونم مسئولیت پذیرخوبی برای آینده ی(روشن) خودم باشم یاباید فاتحه ی این زندگی روبخونم؟؟؟!

واگه پسرباشم که معلومه بدترین وخفن ترین نوع پسردنبال چشم و ابروهایی هستند که معنی چشمک رو با یه چهره ای که از(شرم وحیا) سرخ شده باشه می خوان

(ازدوست پسرت بایدخیلی چیزافهمیده باشی که باچندنفرهمزمان چت می کنه قبول داری مگه نه؟!)

یه گل پسری که بامن حرف می زنه چارگوشه حواسش تواینه که (خوش بگذرونه) یااین که ازهمون گوشه کنارحرفامزه ی دهنش روبدونه تاالکی علاف نشه!

یه دختری هم که غرورداشته باشه حواسش به ته مونده ی حرفاش هست حالایاازترس داداش بزرگش یا...(آبروش رودوست داره خب!)

امااین جاکه بین دونفرصحبت می شه سومی اگه( شیطون زرنگ) باشه که حتما"هم هست بلده ازآب گل آلودماهی بگیره!

(چت برای همین خطرناکه!)

من آدرس جایی روبلدم که خدامی دونه چندنفررفتن وسربلندشدن یه جایی که خداخوب می دونه برای بنده هاش درست کرده که خودش می خواد برن اونجا....

اگه وضع مالی خوبی داری چه بهتراگه بتونی یه سفرخیلی قشنگ جورکنی بری اونجایی که همه عاشقارفتن خیلی خوب می شه آدرس اونجاروبهت دادم گرفتی یانه؟!

روزی پنج مرتبه صدات می زنه برات می گه ازدوست داشتن وبیقراری دوست داشتن ونیاز(عشق داره صدات می زنه مگه عاشق نیستی؟!)

(بی معرفت چراجواب نمی دی؟!)

مگه نمی گه:خداازهمه بزرگتره؟!مگه صلوات محمدی تودلت نیست مگه بابابزرگ ومادربزرگ واجدادتونمازخون نبودن؟!(کجایی عزیزدلم؟!)

چرابه من می گی:بهت ثابت می کنم چت خطرناک نیست؟!

(حرف خودت که یادت نرفته؟!)

اگه می خوای بایه معلم قرآن چت کنی اولش بایدایمان ووجودش رو غارت کنی(می تونی ؟!)

اگه من بخوام باتوگل بگم وگل بشنوم به خدای خودم که نمی تونم احدبگم می شم مشرک!(خدای من که نمی تونی بشی؟!)

دلت روباخدای آسمونایکی کن مطمئن باش دختروپسری که آرزوش روداشتی خدادودستی تقدیمت می کنه(فکرتقدیروحکمت هم باش!)

اگه حرفاموتاآخرخوندی:بهت می گم:داداش گل دوستت دارم!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

بانام ویادحق

سلام دوستان دوست داشتنی!حال واحوال؟!داشتم به این بیت فکرمی کردم:

ماکتاب بخت هفتادودوملت خوانده ایم

خط غلط معنی غلط املاءغلط انشاءغلط!

صدای مسئول کتابخانه رامی شنوم به آرامی درحال توضیح به دوستانی است که برای دیدوبازدیدآمده اندودیگرشایدسالیان سال هم لای کتابی را باز نکنند!به صورت دیگرمساله نیزنگاه می کنم اگردوست خوب ومهربانم که اکنون مسئول کتابخانه شده است بابرخوردی تلخ وعبوس بادیگران نشست وبرخاست می کرداین واحدفرهنگی زیباچگونه لبریزازمشتاقان مطالعه می شد...

کتاب دوست وهمنشین دوران کودکی همیشه ازعکس های رنگی آن خوشم می آمد سرزمین شاه پریان دختری که خرمنی از موهای طلایی هاله ی صورتش راپوشانده بود ولباس بلندومجلل وتاج جواهرنشان وشاهزاده ی خوش اندام قصه ها!

به یادصحبت دوست مهربانم نبیله می افتم:کارتون خانواده ی دکترارنست دردوبی به صورت سانسورنشده پخش می شود ومن به حرفهایش که گوش می دادم متوجه می شدم دورشدن اززادگاه وتماشای فیلم هایی که هنوز مترجمین درحال ترجمه ی آن هستند جلوترازهمه درحافظه ها ثبت شده است راستی هم کاری شاق ودشواراست که بخواهی برای نسل عجول وسفردوست از جنبه ی ارزش های دینی ومحکم ساختن بنیان خانواده کاری انجام دهی صحنه هایی راتکراری پخش کنی وجاهایی هم قلع وقمع تادرپایان فیلم اجازه ی نمایش دریافت کند!

دستانم رابه سمت سی دی خریداری شده می برم نیکی کریمی وبرفهایی که درهرصحنه جاخوش کرده اند گره روسری اش رانگاه می کنم وبه یادعکس هایی می افتم که دربرابرانبوه خبرنگاران درجشنواره گرفته بود وبعدبه یادسخن معلم قرآنم می افتم:ماکتاب خداراقبول کرده ایم پس باید آیه ی حجاب راهم قبول داشته باشیم این گونه نیست که قسمتی رابادل وجان بپذیریم وقسمت دیگرراتوجیه کنیم....

نگاهم به سمت مژگان برمی گردد!ماشاءالله ازروزی که به این جامی آید به فرارکردن روسری ازروی سرش عادت کرده ام!

شایدهم گونه ای لج ولجبازی باشدچون سن وسالی نداردازنحوه ی سخن گفتنش پیداست قلبش برای همه می تپداماکاش روسری اش رابازداشت می کردند!!

ماحجاب راهنوزنشناخته ایم به یادهمان روزی می افتم که خاطره ای خنده دارراورق زد یادش به خیرمعلم خوب من که هم اکنون درکنارم است می گفت:به مادرش گفتم دخترت بگوموهایش بیرون مقنعه نگذارد ومادرهم انگارنه انگارکه این حرف راشنیده است بااحترام وکمی دلخوری جواب داده بود:این کارهانکند که شوهرگیرش نمی آید!!!

وبعدبرای ماتعریف کرده بودباکلی گله گذاری:این جورشوهری می خواهم صدسال سیاه گیرش نیاید!!!

یادش به خیراکنون گذرعمرباعث شده است تمام آن خاطرات زنده شوند تمام آن لحظه ها دارند رنگ وبوی کمرنگ می گیرند مثل اسامی همکاران قدیم که باکارهای زیبایشان دوباره رنگ می شوند مثل صبح زمستانی که بانورآفتاب دلگرم می شوی....

زندگی گرم وپویاست آسمان بازیبایی می درخشد دلم امروزبه دنبال باران جارورابرداشت وحیاط خانه را با هزار نذر و نیاز جارو کرد! امروزدعاکردم خداوند باران رحمتش رانازل کند یادش به خیردفعه ی قبل که به ترمینال کاراندیش رسیده بودم چه باران خوبی آمد انگارآسمان شیلنگ آب دست گرفته باشد وچقدرهوای بارانی تمیزبود انگارشیرازباتمام زیبایی اش برای رسیدن باران به شعرخواجه ی شیرین سخن استمدادمی جست که :

(گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد)

دلم به تربت شیخ اجل که می رسد آرزودارم همچون شهریارسربربالینش بگذارم تادودل بایکدیگربی صوت ونواسخن بگوینداماجمعیتی که در گوشه وکنارپراکنده اند مانع می شودسرم راخم می کنم وفاتحه می خوانم راستی هم(خاک دلنشین کوی دوست)نمی گذاردبه سمت دیگری بروم انگار پیرمردی سپیدموی دربرابرم ایستاده است یک لحظه پلک می زنم ودلم به لرزه می افتد اماکسی نیست....

آرزوی باران دراین مناطق جنوب بیشتراست کاش اکنون درکنارساحل دریابودم وانبوه ماهیان وبوی شرجی وچهره های خسته ازکاروتلاش رامی دیدم کاش دراین روزکه نگاهم به سمت مانیتورخیره مانده است به خوابم می آمدی ای خیال همیشه سبز!

ومراازدامن این همه سفرهای بی سرانجام این همه گشت وگذارنجات می دادی صدای پیام کوتاه درسرم مانند خواننده ای است که درانتظارتشویق است بله ازآبهای نیلگون خلیج فارس بایدگذشت

 دل به خانه های درهم تنیده ی امارات سپردوچهره های آشنارادوباره دید دل به موزه ی عجمان سپرد ودرکنارتانک های برافراشته درورودی هابه زخم های شانه های باربران نیزدقیق شد....

مسئول کتابخانه حرفهایش راتمام کرده است امامن هنوزدردنیای خویش غوطه ورم هنوزبه دنیای اسرارآمیزخیال سرمی زنم ودخترک کوچک موطلایی رادرقاب پنجره می نگرم....

آوای ملکوتی اذان به گوش می رسدروزنامه ی عصررامرتب می کنم وسرجای همیشگی قرارمی دهم تلفن کتابخانه زنگ می خورد دوستم مشغول بدرقه است گوشی رابرمی دارم!صدای همسرش به گوش می رسد به سمت درورودی برمی گردم وصدایش می زنم منتظرمی مانم سخنانش تمام شود کیف وجزوه هایم رابه دست می گیرم وآماده ی خداحافظی می شوم که سرایدارواردمی شود جویای سلامتی اش می شوم به حمدالله همسرش بهبودیافته است خوشحال می شوم وهمین یک خبر خوب کافی است که ازنباریدن باران کمتردلخورشوم....

زندگی رابایددرباران شروع کرد!

خداحافظی می کنم وبیرون می آیم

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی
<      1   2   3   4   5   >>   >