سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

خنده ی زیرلبــت حرف دلم تنهــا گذاشت

آمــدونــاگفتــه هــایــم رابه زیرپــاگذاشت

منتظــرمــانــدم مگرگلــواژه ای لب واکنــد

اخم شیــرین تــوای مــاه زمین لب واگذاشت

خــواستــم اورابه حــرفی درکمــنــدم آورم

دل چه راحــت برداما دیــده بادریــا گذاشت

کوچه باغش راکشیــدم همچــو پاییزی غریب

چــون بهــاران آمدونقــاشی ام برجــا گذاشت

می نــوشتــم بــاســراب آینــه:جانــم غــزل!

عمــرمــن بگــذشت اماوعــده بافــرداگذاشت

عاقبت خاک رهــش گشتــم مراآهستــه خواند

اوکــه بــانــازنگــاهــش نرگس شهــلا گذاشت

درعجــب مانــدم چــه شــد آرام شد آرام جــان!

آهــوی صحــراچگــونه رام شــد رم راگذاشت

گــرد وخــاک راه بــودم اومــراازخود فشــانــد

قــدرگــوهر یافتــم چــون لــوءلــوء لالا گذاشت

ســربلنــدی طالبــی بایــد کــه خــاک ره شــوی

رحمــت حق می رســد هرکس شب یلــدا گذاشت

****************


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

نه امیدی که برآن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه درچشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پرازموج صدایی

زشهرنورودردوعشق وظلمت

سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زاروخسته سوی آشیان رفت

کجاکس درقفایش اشک غم ریخت

کجاکس بازبانش آشنابود

ندانستنداین بیگانه مردم

که بانگ اوطنین ناله هابود

به چشمی خیره شدشایدبیابد

نهانگاه امیدوآرزورا

دریغاآن دوچشم آتش افروز

به دامان گناه افکند اورا

به اوجزازهوس چیزی نگفتند

دراوجزجلوه ی ظاهرندیدند

به هرجارفت درگوشش سرودند

که زن رابهرعشرت آفریدند

شبی دردامنی افتادونالید

مرو!بگذاردراین واپسین دم

زدیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شدودرخورد برهم

چراامید برعشقی عبث بست؟

...

چرارازدل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خوگفت؟

چرا؟...اوشبنم پاکیزه ای بود

که دردام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چوخورشیدش برآمد

به کام تشنه اش لغزیدوجان داد

به جامی باده ی شورافکنی بود

...

چومی آمدزره پیمانه نوشی

به قلب جام ازشادی می افروخت

...

کنون این اوواین خاموشی سرد

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه درچشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پرازموج صدایی


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

حسین فهمیده نوجوان سیزده ساله ای که بامرگ خونین خودبرگ زرینی رادرحماسه ی شکوهمنددفاع مقدس ملت ایران دربرابرمتجاوزین به میهن اسلامی به ثبت رساند؛

مادرحسین می گوید:زمانی که تلویزیون اعلام کردیک نوجوان سیزده ساله خودرابه زیرتانک دشمن انداخته وبامنهدم کردن تانک خودنیزبه فیض شهادت نایل آمده،یکباره فریادزدم که

(به خدااین حسین من است)

اماهیچ یک ازافراد خانواده حرفم راباورنمی کردتااین که پس ازچندروز خبرشهادتش به خانواده ی ما اعلام شد.

حسین نوجوان پرشوروباشعوری بود که می دانست به لقای خدایش خواهدرفت.اوبه واقع فهمیده بوددرچه راهی پانهاده است وازشهادتش نیزبه مادرخود خبرداده بود.

حسین فهمیده پیش ازآنکه به مصاف دشمن برودبه مادرش گفته بود:

(قطعه ی 24شهدامال من است)

وهمین هم شد.

مادرش می گوید:(روزی به حسین گفتم که مرابه بهشت زهراببر)

اما اوپاسخ دادکه:

(ای مادربعدا"آن قدربه بهشت زهراخواهی رفت که دیگرحسرت دیدن بهشت زهرارانخواهی داشت)

مادرحسین باتمجیدازرفتارواخلاق اودرخانواده وجامعه می افزاید:

(پیام حسین به خواهرانش حفظ حجاب وعفت بود.تابه برادرانش گفته باشد که ماباید پیرو امام باشیم وازانقلاب دربرابر دشمنان تاپای جان محافظت کنیم)

داوود برادرحسین نیزدرتحقق همین هدف به شهادت رسیدوبه دعوت حق لبیک گفت.

یکی ازهمرزمان شهیدحسین فهمیده درموردنحوه ی شهادت اوبه خبرنگار(ایران)گفت:

(درجریان تجاوزنیروهای عراقی به شهرخرمشهر،حسین که تعدادی نارنجک به خودبسته بودبه طرف تانکهای عراقی خیزبرداشت اماپایش هدف گلوله ی سربازانی که برروی تانک بودند قرارگرفت ومجروح شد.حسین درهمین حال باتلاش زیاد خودرادرمسیرحرکت یکی ازتانکها قراردادوضامن یکی ازنارنجک هایی راکه همراهش بودکشید وبه این ترتیب به سوی بهشت برین الهی بال گشود)

مادرحسین فهمیده می گوید:

(اویک بارزخمی شده بودوفرمانده اش اجازه نمی دادکه حسین به خط مقدم اعزام شودامااوکه شاهد پیشروی نیروهای عراقی بودطاقت نیاورده وخودرابه خط اول رسانده بود)

حسین فهمیده وبرادرش داوودبه دیدارحق شتافتندوباحماسه ی بزرگی که حسین آفریدتاریخ شکوهمند دفاع مقدس صفحه ای درخشان وپرافتخاررا برصفحات زرین خود افزود.

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی

به تنهایی خویش که دقیق می شوم درمی یابم خیلی ازناراحتی ها ارزش نداشته اند که حتی به نظربیایند اما من غصه خوردن رادوست داشته ام!دلم می خواست اگراین گذرروزوشب ها اجازه می داد دست نسیم رامی گرفتم وبه سرزمینی می رفتم که مجال وزیدن طوفان غم نبود اما می دانم که سرزمین آرزو به سراغ کسانی می رود که گذشته ای غمگین وملال آورداشته اند می خواهم خودم باشم وخدای خودم می خواهم ازهرنسیم ترانه ای بسازم برای لحظه هایی که سجده ی شکر می سازد می خواهم بهانه ای همچون کودکان بیابم برای تقسیم کردن شکلات های رنگی وسفید برای اول سوارتاب شدن برای اول پیدا شدن وآخرچشم گذاشتن برای دنبال بادبادک ها ی سرگردان دویدن....

پرستوها ازدیاری دوربرایم خاطره می گویند اولین آشیانه شان راچندبارمرمت کرده اند تا بتوانند درآن زندگی کنند....

هواابری است من هستم وقایق های سرگردان ابردرآسمان کاش ببارند اما می دانم این ابرها ابرهایی باران زده هستند وامیدی برای زندگی ندارند اما پرنده ی کوچکی که به وجدآمده وترانه اش رادرسایه سارنخل سرمی دهد مراشادمان می کند دلم رابه مفهوم ترانه اش می سپارم والهی شکر دلم رالبریزازامیدوایمان می کند به دیاراویس قرنی برمی گردم وازغربت ستون حنانه می گویم به سرزمین حنظله وجعفرطیار برمی گردم ودلم برای رشادت شیرمرد سرزمین بدر تنگ می شود....

نفس عمیقی می کشم وبه مانتوهای تنگ نوجوانی خیره می شوم که خودشان هم نمی دانند برای چه پوشیده اند....

به آرایش پشت چشم زنی خانه دارنگاه می کنم که می دانم اهل غیبت نیست.....

دلم دوباره می تپد...زمین توسرزمین عجایب هستی!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی
<      1   2   3