سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

به نام خدای یکتا سلام گلهای قشنگ ساعت 1:40بعدازظهر

تازه به خانه رسیده ام وروزی دیگر اززندگی من درکنار بستر زیبای تعلیم وتعلّم

سپری شده است یک روز به یادماندنی ساعت آخر به سرکلاس اول رفتم شیطون های

فرصت طلب خوب می دانستند چگونه می توانند دل مرابه دست بیاورند وارد کلاس

که شدم شک کردم نقشه ای کشیده باشند ولی این جوری اش رانه راستش خودم هم

ازشیطنتهای دلنشین اولی ها بدم نمی آمد ولی نباید زیادلوسشان می کردم که حساب

کار ازدستم درمی رفت خوب واردکه شدم یکصدا دست زدند وگفتند:خانم معلم!دوستت داریم

خوب تااین جای کار که معمولی بودومنتظر بودم صلوات محمدی بلند بالایی بفرستند وکلاس

شروع شود اما یکی ازردیف آخرگفت:خانوم بیایین جلوتر بایستین!!یک کم دیگه جلوتر!بیایین

نگاهی به پنکه ی سقفی بالای سرم کردم ودلم نخواست ناراحتشان کنم برای همین پیش رفتم

ووسط کلاس ایستادم یکی هم دست برد و کلید پنکه ی سقفی رازد...

باران گلبرگهای گل محمدی به زمین ریخت وهمه دست زدند خوب پس این نقشه راکشیده بودند

خوب بعد هم صلوات فرستادند ویک روز شیرین شروع شد

فکر کنم بهترین کلاس دنیا راخدا به من داده است بزنم به تخته خوب بلدند نقشه بکشند

خداکند بتوانند خوب درس بخوانند وعضو مفیدی برای جامعه باشند

خداکند به آرزوهای شیرین وباارزش وزیبایشان برسند

خداکند همیشه سایه ی پدر ومادر بالای سرشان باشد

خداکند خوب ومهربان بودن را به همه ی کارنامه های دنیا یاد بدهند

من دوستشان دارم


ارسال شده در توسط زیباجنیدی