سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

سلام به دلهای پرنورشما

صبح بی خیال بی خیال نشسته بودم که تلفن زنگ زدیه نگاهی به شماره کردم و بعدکه فهمیدم کاردرست وحسابی نداره!دوشاخه روازبرق کشیدم بیرون!!خوب تقصیرمن چیه مثل این که من ازهمه بیکارترم بابا خسته شدم می خوام استراحت کنم نه می خوام برم بیرون کلاس ملاس هم بی خیال فقط می خوام خونه باشم ازهرچی اردووکلاس وبرنامه ریزی هم تا اطلاع ثانوی بی خبردنیاروآب ببره بذاراین دفعه منوخواب ببره!!

گوشی روکه زدم به برق دیدم روشن نشدوای خداجون دستی دستی خرابش کردم!هرچی سیم رابط وگوشی رووارسی کردم دیدم همه چی درسته پس چراادیسون توش نیست؟!!

یه دفعه نگام خوردبه شماره ی3تلفن که رفته بودداخل صفحه واشکال ازهمین جابودشماره روبرگردوندم سرجاش وگوشی درست شد!!آخیش!

نزدیکای ظهربودکه مامان برگشت اونم باچه خبری چراخونه موندی پاشو دارن مرغ می دن اونم کیلو2هزارو100تومان!!

ای وای مرغ ازقفس پرید چراگوشی روبرنداشتم؟!خلاصه دیرشده بود وگفتم عصری می رم غافل ازاین که تاعصردیگه مرغی نمی مونه اونم بااین جماعت مرغ دوست که برای سروگردن وسینه وبال و...مرغ ارزون صف بستن وخلاصه بگم نوبت به عزرائیل هم نمی دن!!

عصربودکه سلانه سلانه راه افتادم رفتم خیابون به به چه نسیم خنک نوروزی  داشت می اومدویه لحظه به مرغای آزادتوهواحسودیم شد از مسیرخلوتی اومده بودم وته دلم خداخدامی کردم صف مرغ هنوزباشه!! ولی انگاراین جا،رودرست نیومده بودم که همون صبح کلک هرچی مرغه کنده شده ونصیب سفره ی ازمابهترون شدورفت که رفت!!

رسیدم مغازه همچین روی صندلی متحرک نشسته بودکه معلوم بودکوه کنده!!سلام کردم وازبخت بلندیه نفردیگه هم که آشنابودازراه رسید وزودتراون پرسید:مرغ هست؟!!!!

جواب شنیدیم:اگه مرغ بوداین قدرخلوت بود؟!

پدرمرغ بسوزدکه درآمدپدرم!!خوب انگارچاره ای نبود بایدمی رفتم خیابون ویه گشت وگذاری می کردم شایدمرغ باشه مگه فقط همین جاست این که ازخستگی داره غش می کنه!!

اومدیم بیرون وتعارف اون که باماشین برسونمت روقبول نکردم ورفتم بگردم چندتامغازه هنوزبازبودند که می دونستم مرغ دارند زنی که درحال خرید بستنی بودروگیرانداختم وگفتم مرغ خریدین؟!!

بالهجه ی غلیظ محلی که داشت فهمیدم ازیه جای دیگه اومده وخلاصه بامهربونی گفت آره صبح خریدیم!!

ازمغازه اومدم بیرون وزدم به دل خیابون اصلی یکی بالبخند سلام کردومن ازمدل لباس واون شال گردن نازک بیصدا زمزمه کردم:پدر عشق بسوزد که درآمدپدرم!!جواب سلامش رو دادم ومشغول تماشاشدم شاید تونستم یه جایگزین برای مرغ پیداکنم ولی خودمونیم محال بودنمی شد!!

چشمم به بساط چمدنفرافتادکه داشتند قارچ محلی روباچندنمونه قارچ که (خهر،و،دال، و،حقار)می گفتن می فروختن خهرکیلویی12هزارتومان ناقابل ودال هم کیلو6هزارتومان می دونستم مامان اصلا ازاین چیزاخوشش نمی آد چون پول بی زبون روبایدمی دادیم بعدهم دوروزبشین تمیزکن!!

پاک کردن خهرهم خودش یه دردسردیگه بودبایه مسواک ویه ظرف پرآب بایدمی نشستی یکی یکی برس می زدی وسنگ ریزه هاوخاک هارو پاک می کردی کمردردی می گرفتی که اون سرش ناپیدا!!

چی کارکنم خلاصه خیابون گشتی زدم ودست ازپادرازتربرگشتم خونه وقتی رسیدم اذون داشت می گفت ومامان نمازمی خوند وای خداجونم حالا چی  بگم؟!!

وضوگرفتم ونمازخوندم وازخداکه پنهون نیست ازشماچه پنهون داداش نگاهی به کیف من ودست ازپادرازتربرگشته ی من انداخت ولبخندی زد ومن هم گفتم:مرغ گیرم نیومد!!

مامان هم چایی ریخت ونان نازک محلی روکه باتخم مرغ درست شده بود گذاشت توسینی وگفت عصرونه نخوردی بخور!!

آخیش انگارکسی دعوام نکردیکی نیادبگه من تلفن روازبرق کشیدم بیرون ونتونستم به صف مرغ برسم!!

بازهم مرغ می آد امسال بایدسهمیه دفترچه باشه بی خیال دنیابذاربقیه مرغ بخورندماصبرمی کنیم بالاخره به مرغ می رسیم انگاربال درآورده!!

*********************


ارسال شده در توسط زیباجنیدی