سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

کی رفته اودرهرزمان هست اوپدیدار

چشمان اودرقاب خاطرهست انگار

دستی که بهرسنگ افکندن زمین گشت

بهروداع آخرین آمدبه دیدار

دل گفت من هم سنگ بردارم بکوبم

دستی که می کوبددل غمگین به کردار

امادریغاخم شدم دستش ببوسم

دستی که جزابلیس میوه ناوردبار

چشمان من لبریزشدازاشک ازآه

آخرمن اوبودم چه بایدکردای یار!

بدرقه گربودم تعارف هاعجب نیست

کینه ندارداین دل عاشق خریدار

درراکه بستم ناگهان دل تنگ شدتنگ

چه خاطراتی دل شکسته برسرآوار

حرفی که اوزدازخیالش شب نخفتم

چشمی پر ازغم من به دورش همچوپرگار

دست دعاهاراگرفتم دوست ای دوست!

آرام شددل چون سحرگاهان سبک بار

امروزاوپرمی زندمانند یک روح!

من مانده ام همچون اسیری کنج بازار

بابغض های خسته دررابازکردم

اوپشت در،مانده ومن آشفته بیمار

ای شهریار جای توخالی من گشودم

آن درکه نگشودی برای یارآن بار!

**************


ارسال شده در توسط زیباجنیدی