سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

سلام دوستان خوب وهمراهان صمیمی

امروزدوشنبه30/10/1387روززیبای زمستانی ازسحرگاه که بیدارشدم باخودم فکرمی کردم ماانسانهایی هستیم که دراین دایره ی حیات به دور هم جمع شده ایم دلهایمان باشادی وغم جفت وجورشده!

ازسپیده ی صبح فکرم مشغول کارهای هلال احمربود ماکت امدادی را همراه برده بودم سرجاده!!

بیچاره راننده نگاهی به اون دهان بازوبدن بی دست وپاکردوگفت: بیارش جلودوستم برات نگه داره!یه وقت یکی ردمی شه می ترسه!

ای بابا!من که اصلا"نمی دونستم ازماکت تنفس مصنوعی هم بایدترسید ولی خودمونیم سنگین بود وحسابی خسته ام کرده بودبارغبت دادم دست رفیق کناری راننده وسفارش کردم مواظب گردن ماکت که متحرک بود باشه! اون هم مثل یه شاگردخوب سرش رودست گرفت ونشست!

وقتی رسیدم مدرسه زنگ خورده بودوتک وتوک بچه هاتوی حیاط سرد جمع شده بودند!

ماکت امدادی روکه دیدند دویدند طرفم!حالاالتماس کن وباهرچاخان و کلکی که بلدی ماکت روازدست این کوچولوهای شیطون نجات بده!

یکی ازکلاس اولی هامثل این که قاپ ورزشی دستش باشه بالای سرش گرفت وباهلهله بردندتوی دفترمدرسه!

باهرنقشه ای بودماکت روقاپیدم وساکتشون کردم تایه وقت مثل زلزله مدیرسرشون آوارنشه!حق هم داشت خیلی لوس شده بودند کسی که هم می خواست دعواشون کنه من نبودم!

ساعت فعالیت شروع شده بود ومثل یه مسلح رفتم توی حیاط تاب بازی کردن کلاس دوم واول خیلی برام جالب بود!

طناب رودستم گرفتم وگفتم:من هم بازی!

خوب حالابشمارید!!

حالایه حرفی زدی جلوی چشم این همه مشتاق تماشاچی بیاعملی کن!

سرمای حیاط یک طرف وخجالت ازاین که یک معلم بایدطناب بازی رودستش بگیره یه طرف دیگه!!(شمارش بچه هاشروع شد...!)

- من بلدنیستم

- خانوم اذیت نکنین دیگه!!

اولین طناب راکه بالاانداختم پشت سرم ایستادوپای سرمازده ام به آرامی حرکت کرد(تشویق وهواداری به پشت درمدرسه رسید!)

- ایول ایول!

- خوب حالاشما!

- نه خانوم بایدطناب بزنید!!

- نه دیگه!شما...من می شمارم

همه به طرف طناب دویدند گفتم:نه!صف ببندین

خوب یک روزدیگرداشت انگاربه زیبایی خودش رانشان می داد صدای زنگ که درگوشم پیچیدبرای والیبال مراکشان کشان باخودشان بردند!!

دستم هنوزدرد می کندسرویس چکشی معروف من!

جمع زیبایی بود صدای پریسادرگوشم پیچید:خانوم این جابشین دارم قند می سابم!!

ودیگری...!

عجب شلوغ پلوغ شده بود خوب دیگه وقتی بچه هاهستند زبان بچه ها هم بایدباشه!خیالم راحت بودفعلا"مدیرومعاون وهمه چی خودم هستم! ساعت آخرماکت امدادی رابه کلاس بردم خیلی دلشان می خواست تعطیل می شدند اماقول دادم بیشتراز20دقیقه خسته شان نکنم وبعدبروندخانه!

هوراکشیدند ومنتظرشدند ماکت رابانام ویادخدا وشروع امدادوصدازدن درصحنه ی حادثه وتنفس مصنوعی وماساژقلبی وخفگی وآتش سوزی وسوختگی و....!!!بیان کردم وخاطره ای رادرهرماجراگنجاندم 45دقیقه کلاس طول کشیدبدون این که صحبت ازرفتن شود!

وقت پایان کلاس راگفتم ویکی ازهمان شیطان هابه کنارم آمدوگفت:خانوم خسته نباشید!

تشکرکردم اماواقعا"پرورشی بلای جان است!خداکندزنگ فارسی این قدرخوب گوش بدهند ودستورزبان رایادبگیرند!

به همراه همکاران به طرف جاده به راه می افتیم ماکت امدادی رانگاه می کنند ومی خندند

- بااین می خوای بامابیایی؟!

- آره جونم مگه چشه؟!

کیفم رادست می گیرند وماکت رابه خودم می دهند وای!گرفتاری حمل ماکت هم خوب است اقلا"یکی دلش به حالت می سوزد!

به اداره که می رسم ماکت امدادی راروی اولین صندلی حیاط اداره می گذارم بله!مسئول محترم پرورشی مرانگاه می کند ولبخندی صورتش رامی پوشاند!

زنده بادماکت امدادی!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی